اعتراف به گناه

اعتراف به گناه
در چنين موقعيتى براى پسران راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف و چاره اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.
فرزندان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطا كار بوديم (139) يعنى هم در اين فكر كه خيال مى كرديم مى توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم خطا كرديم ، و هم در رفتارمان خطا كار و گنه كاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم .
يوسف صديق نيز با همان بزرگوارى و جوانمردى مخصوص به خود براى رفع نگرانى و اضطرابى كه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود:

امروز بر شما سرزنشى نيست (140) و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما را عفو كرده و گذشته را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را به شما بدهم و از وى بخواهم كه خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربان ترين مهربانان است .
پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده اى كه يوسف داد تا از خداى تعالى نيز برايشان آمرزش ‍ بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطر شدند.
اما مشكلشان تنها اين بود كه يوسف از خطاهاى آنها چشم پوشى كند و به دنبال آن خداى تعالى گناهشان را بيامرزد. اينها بر اثر آن افكار شيطانى كه سبب شد يوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهيده يعنى حسد و رشكى كه بدو بردند و موجب شد تا برادر عزيز خود را به قعر چاه اندازند و بگويند او را گرگ خورده ، پدر بزرگوار خود را به مصيبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانش در فراق يوسف ، چشمانش نابينا و از قوه بينايى محروم گرديد. و در همان مسير مكرر به پدر خود نسبت گمراهى داده و زبان جسارت و بى ادبى به ساحت قدس آن پيامبر بزرگوار الهى گشوده بودند اكنون كه يوسف گم شده پيدا شده و دروغشان آشكار گرديده است ، با چه رويى نزد پرد بازگردند و اين ناراحتى و شكنجه روحى را تا زنده ايد چگونه تحمل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارى كردند پدر پيرشان از نعمت بينايى محروم شد. تا وقتى كه اين واقعه نيز پيش نيامده بود، پسران اسرائيل از نابينا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان يعقوب مصيبت عظيمى بود كه بزرگ خانواده در حال نابينايى به سر برد و نتواند به خوبى از آنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بيشترى آنها را فرا گرفته و نمى دانند اين مشكل بزرگ را چگونه حل كنند و همچنين حوادث بعدى ….
در اين وقت ناگهان يوسف جمله اى گفت و ضمن حل كردن اين مشكل بزرگ آنها را نيز غرق در تعجب و شگفتى نمود، عزيز مصر در تعقيب سخنان قبلى خود اين جمله را گفت : اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود و آنگاه شما با خاندانتان همگى پيش من (141) آييد
پسران يعقوب كه شايد تا آن موقع از نبوت يوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورى و غير صورى موجودات اين جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پيش خود فكر كردند، چگونه ممكن است پيراهنى كه چند متر پارچه بيشتر نيست ، بتواند ديدگان نابيناى پدر ما را بينا كند و قوه بينايى او را بازگرداند؟ از طرفى يوسف را نيز شخص اغراق گويى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مى گويد، مقرون به صحت و حقيقت است و همين سبب شد ابهت و عظمت بيشترى از وى در دل ايشان به وجود آيد و با اين جمله فهميدند، همان گونه كه خداى تعالى يوسف را از نظر مقام و علم هم امتياز فوق العاده اى به وى بخشيده است و پروردگار مهربان از هر نظر وى را مشمول عنايت خويش قرار داده است .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.