پايان دوران فراق و جدايى
خاندان يعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشته و به دنبال اين سفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آنها عوض شده است ، شب و روز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آنها نزديك تر مى شد، علاقه شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيشتر مى شد.
تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروان فلسطين از مصر جمله اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق و جدايى مى كرد.
قرآن كريم مى گويد:
و چون كاروان از مصر بيرون آمد و پدرشان يعقوب گفت : من بوى يوسف را مى يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد (143) از بيان جمله اخير معلوم مى شود يعقوب آنچه را از راه وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمان درك كرده و فهميده بود، نمى توانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنش اطرافيانش بيم داشت ، لذا فرمود: … اگر مرا سبك عقل نخوانيد (144) و گفته حضرت نيز صحت داشت ، چون بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گم راهى ديرين خود هستى (145) يعنى ما اكنون در فكر آينده سرپرستان خانواده خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را از گرسنگى و قحطى برهانند، ولى تو هنوز از يوسف و فرزندى كه متجاوز از چهل سال و بلكه بيشتر گم شده و يا نابود گشته است . سخن مى رانى ؛ بعيد نيست از اين جمله استفاده شود كه سخن مزبور را براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالا در اين سفر به مصر نرفته بودند، اظهار كرده است – چنان كه گروهى از مفسران احتمال داده اند – و ظاهر مسئله بيان كننده آن است كه مقصودشان از گواهى ديرين همان افراط در محبت يوسف بوده ، چنان كه در آغاز داستان نيز گفتند: يوسف و برادرانش نزد پدر محبوب تر
از ما هستند…. و به راستى پدر ما در گمراهى آشكارى است
بارى اينها به جاى آن كه پدر غم ديده و بلا كشيده و خود را تسليت دهند و از ضمير روشن و دل آگاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت و براى رفع مشكلات خود استمداد جويند و از اين سخن اميدوار كننده يعقوب كه خبر ار يك تحول كلى و در زندگيشان مى داد و همگى را از رنج و بلا مى رهانيد، خوشحال شوند، و در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحت تازه اى بر زخم هاى يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارى يعقوب به آينده با شكوه ، آنها را بيشتر ناراحت و مايوس گردانيد.
به هر صورت انتظار خيلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالا پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راه رسيدند و با چهره اى خوشحال و قيافه اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را به او رسانده و پيرآهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديد و سپس مژده زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانيد. آشنايان حضرت يعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلع بوده و حقيقتى را در آن خبر داد، ولى آنها از روى نادانى سخن او را حمل بر گم راهى ديرين و سبك عقليش كردند.
نا گفته پيداست اين تحول عجيب ، روحيه فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد و همان گونه كه در وقت شناختن يوسف ، برادران خود احساس شرمندگى كرد و زبان به عذر خواهى گشودند؛ در اين جا نيز گرچه با بينا شدن پدر كمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و سختى در پوست خود نمى گنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش احساس شرمندگى و خطا كارى مى كنند و در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.
يعقوب خردمند پس از شنيدن اين مسرت بخش و بينا شدن ديدگان خود، قبل از هر چيز را تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود: مگر من به شما نگفتم كه از لطف و عنايات خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد. (146)
يعنى در آن روزى كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است ، گفتم : من اميدوارم كه خدا بنيامين و آن فرزند ديگرم را به من باز گرداند. ولى شما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف را به شما گفتم من از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد و در فرصت هاى ديگر نيز همه جا شما را به لطف پنهانى خدا اميداور كرده و شما را به آينده درخشان زندگى دل گرم مى كردم ، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره ام مى كرديد! حتى در همين سفر آخر به شما گفتم : به جست و جوى يوسف و برادرانش برويد و از رحمت خدا مايوس نشويد اكنون دانستيد آن چه مى گفتم حقيقت داشت و انسان خدا پرست بايد در سخت ترين دشوارى و نوميد كننده ترين اوضاع به لطف خدا اميدوار باشد و مغلوب ياس و نوميدى نگردد؟
پسران يعقوب اندرز پدر بزرگوارشان را به جان و دل پذيرفتند و به حقيقتى كه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يك مشكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و از او خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف و آن همه غم و اندوه يعقوب گرديده بود، و از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيشگاه پروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانش را بيامرزد. بدين منظور رو به پدر كرده ، گفتند: پدر جان از خدا براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستى ما خطا كار بوده ايم (147) و بعيد نيست منظورشان از اين گناه آن قسمتى بوده كه به بنيامين و خود يعقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيما با يوسف ارتباط داشته ، قبلا حضرت وعده آمرزش خدا را به آنها داده و بدين ترتيب براى ايشان استغفار كرده بود.
يعقوب بزرگوار نيز در سيماى فرزندانش شرمندگى و پشيمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بيند كه حقيقتا وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگين گناهانش بيمناك و نگرانند؛ لذا وعده استغفار داد و به آنها فرمود: در آينده نزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش خواهم خواست و به راستى او آمرزنده و مهربان است
چنان كه روايت و اخبار هست دعايش را در اين باره به ساعتى موكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلبشان را به استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش خداى تعالى مطمئن سازد.
در حديثى است كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: يعقوب به آن ها وعده داد در سحر شب جمعه (148) كه وقت استجابت دعاست براى آنان آمرزش طلب كند.
و در حديث ديگرى مى فرمايد: آمرزش آنها را به وقت سحر موكول كرد. در بعضى از نقل ها چنين آمده است : يعقوب بيست سال تمام به درگاه خداوند مى ايستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست و فرزندانش نيز پشت سرش به صف مى ايستادند و به دعايش آمين مى گفتند تا خدا توبه شان را پذيرفت . روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزش پسرانش بخواند:
يا رجاء المومنين لا تخيب رجائى ، و يا غوث المومنين الغثنى ، و يا عون المومنين اعنى ؛ يا حبيب التوابين تب على واستجب لهم ؛ (149) اى اميد مومنان اميدم را به نوميدى مبدل مكن و اى فرياد رس مومنان به فريادم برس و اى ياور مومنان كمكم ده و اى دوست دار توبه كنندگان توبه ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما.
خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آنها را آمرزيدم . از اين قسمت داستان يعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مى آيد كه پاسخ دندان شكنى براى آن دسته مغرضانى است كه به پيروان مكتب اهل بيت عصمت خرده و ايراد مى گيرند و مى گويند چرا شما براى رفع نيازمندى هاى خود پيغمبر و امام را به درگاه خدا شفيع قرار مى دهيد و به آنان متوسل مى شويد؟ و چرا خود مستقيما به درگاه خدا نمى رويد و حاجت هاى خود را از او نمى خواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه وهابيه پا را فراتر نهاده و نسبت هاى ناروايى در اين باره به شيعه داده اند و ذهن هاى ديگران را آلوده ساخته اند.
در اين جا مى بينيم خداى تعالى از قول فرزندان يعقوب حكايت مى كند آنها براى استغفار و آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيش گاه خداى تعالى داشت ، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاه خداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است در خواستشان را پذيرفت و در جواب آنها نفرمود كه شما خودتان مستقيما به درگاه خدا برويد و از او آمرزش بخواهيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايش را مستجاب و گناهانش را آمرزيد.
از اين جا معلوم مى شود براى شخص حاجتمند توسل به پيغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقربترند و واسطه قرار دادن آنها براى برآورده شدن حاجت ها در پيش گاه خداوند، گذشته از اين كه اشكالى ندارد، عمل مشروع و پسنديده اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت هاى متدين ديگر سابقه داشته است .
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره هست كه اين مطلب به خوبى از آن ها استنباط مى شود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آنها استشهاد كرده اند.