كلينى قدس سره به طور مفصل در كتاب كافى و به اسنادش از يونس بن يعقوب اين روايت را نقل مى كند كه او گفته است :
((جمعى از اصحاب امام صادق عليه السلام من جمله ، حمران بن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار در خدمت حضرتش حضور داشتند. هشام بن حكم نيز كه هنوز جوان نورسى بود در ميانشان ديده مى شد.
حضرت ، خطاب به هشام فرمود: اى هشام ! خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى ، و چه از او پرسيدى ؟
هشام عرض كرد: اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم ! شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در محضر شما شرم دارم ؛ به طورى كه زبانم در برابرت گنگ مى نمايد.
امام فرمود: چون شما را دستورى دادم ، انجام دهيد.
هشام عرض كرد: به من از موقعيت و مجلسى كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره پيدا كرده و بحثى در آن جا با پا كرده است خبر رسيد و مرا گران آمد. به قصد او، به سوى بصره حركت كردم و روز جمعه به شهر وارد شدم . در مسجد حلقه درس بزرگى بود كه عمرو بن عبيد در آن حاضر بود، پارچه سياه پشمينى به كمر بسته و عبايى به دوش انداخته بود و مردم از او پرسش مى كردند. در ميان جمعيت ، راهى باز كرده ، به جلو رفتم و نشستم .
سپس خطاب به عمرو گفتم : اى مرد عالم ! من مردى غريبم و سؤ الى دارم ، آيا اجازه مى دهى بپرسم ؟
گفت : بپرس !
گفتم : آيا تو چشم دارى ؟
گفت : پسر جان ، اين چه پرسشى است ؟ چيزى كه خود مى بينى چرا از آن سؤ ال مى كنى ؟
گفتم : پرسش من همين است .
گفت : بپرس پسرم ، اگر چه پرسشت احمقانه است !
گفتم : همان پرسش را جواب ده !
گفت : بپرس !
دوباره پرسيدم : آيا تو چشم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
جواب داد: رنگها و اشخاص را مى بينم و تشخيص مى دهم .
سؤ ال كردم : بينى هم دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : به چه كارت مى آيد؟ گفت : با آن بوها را استشمام مى كنم .
پرسيدم : آيا دهان نيز دارى ؟
پاسخ گفت : بلى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : با آن غذا مى خورم و مزه آن را مى چشم .
پرسيدم : تو گوش هم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : صداها را مى شنوم .
گفتم : قلب نيز دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : به وسيله آن ، هر آن چه جوارح و حواسم ، درك مى كنند، امتياز و تشخيص مى دهم .
گفتم : مگر اين اعضاى دراكه ، تو را از قلب بى نياز نمى كنند؟
گفت : نه !
گفتم : چطور بى نياز نمى كنند با اين كه همه صحيح و سالمند؟
گفت : پسر جان ! وقتى آن ها در چيزى كه مى بويند، يا مى بينند، يا مى چشند و يا مى شنوند شك و ترديدى مى كنند، در تشخيص آن به قلب مراجعه مى نمايند تا يقين حاصل و شك باطل شود.
از او پرسيدم : آيا خداوند قلب را براى رفع شك در حواس ، قرار داده است ؟
گفت : آرى !
گفتم : پس آيا بايد قلب موجود باشد وگرنه براى حواس ، يقينى حاصل نمى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : پس آيا بايد قلب موجود باشد وگرنه براى حواس ، يقينى حاصل نمى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : اى ابامروان ! خداوند تبارك و تعالى حواس تو را بى امام رها نكرده و برايشان امامى قرار داده تا صحيح را نمايان كند و شكشان را به يقين رساند، ولى اين خلايق را در شك و حيرت و اختلاف رها نموده و امامى برايشان منصوب نكرده تا آنان را از شك و ترديد خارج سازد، در حالى كه براى اعضاى تن تو امامى معين كرده تا آنها را از حيرت و شك در آورد؟
عمرو مدتى خاموش ماند و چيزى نگفت . سپس روى به من كرد و گفت : آيا تو هشام بن حكمى ؟
گفتم : نه !
پرسيد: از هم نشينان اويى ؟
جواب دادم : نه !
گفت : پس اهل كجا هستى ؟
گفتم : اهل كوفه !
گفت : پس تو خود اويى .
سپس مرا در آغوش گرفت و در جاى خود نشانيد و خود كنار رفت و ديگر چيزى نگفت تا من برخاستم .
در اين هنگام امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود: اى هشام ! چه كسى اين مطلب را به تو آموخته است ؟
گفتم : چيزى است كه از شما گرفته ام .
فرمود: به خدا قسم كه اين در صحف ابراهيم و موسى ، مكتوب است )).(291) (292)
|