34 – دادرسى ولى عصر (ع )
و نيز حاجى مؤ من مزبور – عليه الرحمه – نقل كرد كه در اول جوانى شوق زيادى به زيارت و ملاقات حضرت حجت عليه السلام در من پيدا شد كه مرا بى قرار نمود تا اينكه خوردن و آشاميدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا را ببينم (و البته اين عهد از روى نادانى و شدت اشتياق بود) دو شبانه روز هيچ نخوردم ، شب سوم اضطرارا قدرى آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت عليه السلام را ديدم و به من تعرض فرمود كه چرا چنين مى كنى و خودت را به هلاكت مى اندازى ، برايت طعام مى فرستم بخور. پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته ديدم مسجد (مسجد سردزك ) خاليست وكسى در آن نيست و درب مسجد را كسى مى كوبد، آمدم در را گشودم ديدم شخصى عبا بر سر دارد به طورى كه شناخته نمى شود، از زير عبا ظرفى پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور وبه كسى نده و ظرف آن را زير منبر بگذار و رفت ، داخل مسجد آمدم ديدم برنج طبخ شده با مرغ بريان است ، از آن خوردم و لذتى چشيدم كه قابل وصف نيست . فردا پيش از غروب آفتاب ، مرحوم ميرزا محمد باقر كه از اخيار و ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفهارا كرد و بعد مقدارى پول در كيسه كرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند اين پول را بگير و به اتفاق جناب آقا سيد هاشم (پيشنماز مسجد سردزك ) كه عازم مشهدمقدس است برو و در راه بزرگى را ملاقات مى كنى و از او بهره مى برى .
حاجى مؤ من گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سيد هاشم حركت كرديم تا تهران ، وقتى كه از تهران خارج شديم پيرى روشن ضمير اشاره كرد، اتومبيل ايستاد پس با اجازه مرحوم آقا سيد هاشم (چون اتومبيل دربست به اجاره ايشان بود) سوار شد و پهلوى من نشست .
اخبار از ساعت مرگ
در اثناى راه ، اندرزها و دستورالعملهاى بسيارى به من داد و ضمنا پيش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد ونيز آنچه خير من در آن بود برايم گذارش مى داد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسيدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه ها نهى مى فرمود و مى فرمود: لقمه شبهه ناك براى قلب ضرر دارد با او سفره اى بود هروقت ميل به طعام مى كرد از آن نان تازه بيرون مى آورد و به من مى داد و گاهى كشمش سبز بيرون مى آورد و به من مى داد تا رسيديم به قدمگاه ، فرمود اجل من نزديك و من به مشهدمقدس نمى رسم وچون مرُدم ، كفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبرى در گوشه صحن مقدس برايم تدارك كن و امر تجهيزم باجناب آقاسيدهاشم است .
حاجى گفت وحشت كردم ومضطرب شدم ، فرمود آرام بگير و تا مرگم برسد به كسى چيزى مگو و به آنچه خدا خواسته راضى باش .
چون به كوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسيديم اتومبيل ايستاد، مسافرين پياده شدند و مشغول سلام كردن به حضرت رضا عليه السلام شدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبدنما شد، ديدم آن پير محترم به گوشه اى رفت و متوجه قبر مطهر گرديد، پس از سلام و گريه بسيار گفت ، بيش از اين لياقت نداشتم كه به قبر شريفت برسم ، پس روبقبله خوابيد و عبايش رابر سر كشيد.
پس از لحظه اى به بالينش رفتم ، عبا را پس زدم ديدم از دنيا رفته است از ناله و گريه ام مسافرين جمع شدند، قدرى حالاتش را كه ديده بودم برايشان نقل كردم ، همه منقلب و گريان شدند و جنازه شريفش را با آن ماشين به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گرديد.