حکایت آموزنده 8
ماءمون رقى نقل مى كند:
روزى خدمت امام صادق علیه السلام بودم ، سهل بن حسن
خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد:
– یابن رسول الله ، امامت حق شماست زیرا شما خانواده
راءفت و رحمتید، از چه رو براى گرفتن حق قیام نمى كنید،
در حالى كه یكصدهزار تن از پیروانتان با شمشیرهاى
بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
– اى خراسانى ! بنشین تا حقیقت بر تو آشكار شود.
به كنیزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش
تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ،
قسمت بالاى تنور را سفید كرد.
به سهل فرمود:
– اى خراسانى ! برخیز و در میان این تنور بنشین !
خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت :
– یابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از این حقیر بگذر!
امام فرمود:
– ناراحت نباش ! تو را بخشیدم .
در همین هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلین خود
را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد.
امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
– نعلین را بیانداز و در تنور بنشین !
هارون نعلینش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد!
امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع
بازار و خصوصیات خراسان چنان سخن مى گفت كه
گویا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل
خواستند تا ببیند وضع تنور چگونه است . سهل مى گوید،
بر سر تنور كه رسیدم ، دیدم هارون در میان خرمن آتش
دو زانو نشسته است . همین كه مرا دید، از تنور بیرون آمد
و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اینان پیدا مى شود؟
عرض كرد:
– به خدا سوگند! یك نفر هم پیدا نمى شود.
آن جناب نیز فرمودند:
آرى ! به خدا سوگند! یك نفر هم پیدا نمى شود.
اگر پنج نفر همدست و همداستان این مرد یافت مى شد، ما قیام مى كردیم .
بحارالانوار جلد 47 صفحه 123