فصل 5. شگفتيهاى روح انسان

فصل 5. شگفتيهاى روح انسان
از ديگر نشانه هاى خدا نفس و حقيقت توست . بارى ديگر به خود نظر افكن خواهى ديد كه تو اين بدن محسوس نيستى ، بلكه تو را حقيقت ديگرى غير از اين است كه از عالم ملكوت مى باشد، و در حقيقت تو همان حقيقت هستى نه اين بدن . پس خود را بشناس تا پروردگارت را بشناسى كه : من عرف نفسه فقد عرف ربه (534): ((هر كه خود را شناخت تحقيقا پروردگار خود را شناخته است )). و اءعرفكم بنفسه اعرفكم بربه : (535) ((شناساترين شما به خويشتن شناساترين شما به پروردگار خويش ‍ است )).


پس بدان كه خداى سبحان در پوستين تو جاندار ديگرى را از عالم غيب آفريده كه در حقيقت اوست كه مى شنود، مى بيند، مى بويد، مى چشد، لمس مى كند، مى گيرد و مى دهد و راه مى رود، و از اين رو چنين كارهايى را انجام مى دهى هر چند اين قوا و حواس بدنى تو از كار افتاده باشد چنانكه در حال خواب و بيهوشى و مستى چنين است . پس تو اين آلات و قواى ادراكى را بدون نياز (به بدن ) در ذات خود دارى ، جز اينكه اينها در عالم حس و ظاهر ثابت نيستند. و اين مشاعر ظاهرى به منزله سايه هاى آنهايند و نيز اين بدن ظاهرى به منزله قشر و غلاف و قالب آن بدن مى باشد و حيات همه اينها بدان حقيقت وابسته است و جاندار و زنده بالذات اوست ، و اين آيه : ثم انشاناه خلقا آخر (536): ((سپس او را آفرينش ديگرى داديم )) بدان اشاره دارد.
و درباره آدم عليه السلام فرموده : و نفخت فيه من روحى (537): ((و از روح خود در او دميدم )). و اين كه خدا روح را به خود نسبت داده ، بر شرافت روح دلالت داده ، بر شرافت روح دلالت دارد و اينكه روح از عالم اجرام و جسمانيت عارى است .
خداوند فرموده : يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك (538): ((اى نفس آرامش يافته به سوى پروردگارت بازگرد))، كه بازگشت دلالت بر وجود سابقه دارد.
و فرموده : ((و آنان را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند در حالى كه به آنچه خدا به آنان داده مسرورند)).(539) و اين بدان دليل است كه آن حقيقت پس از مرگ باقى مى باشد زيرا مرگ را بدان راهى نيست .
شيخ طبرسى در ((احتجاج ))(540) از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : ((روح به سنگينى و سبكى توصيف نشود. روح جسم رقيقى است كه قالب غليظى در بر كرده است و آن به منزله باد است كه در دم آهنگرى دميده مى شود. وقتى در دم آهنگرى مى دمى باد مى كند، ولى نه ورود باد بر وزنش مى افزايد و نه خروج باد از وزن آن مى كاهد. روح نيز چنين است كه وزن و سنگينى ندارد.
گفته شد: آيا روح پس از بيرون آمدن از قالبش متلاشى مى شود يا باقى مى ماند؟
فرمود: بلكه تا وقتى كه در صور دميده شود باقى است ، آنگاه همه چيز تباه و فانى مى شود، نه حسى مى ماند نه محسوسى . سپس چيزها آنگونه كه مدبر آنها آغازشان نموده بود بازخواهند گشت . و آن چهارصد سال است كه آفريدگان در آن به فراموشى سپرده مى شوند (هيچ خبرى از آنها نيست ) و اين زمان ميان نفخه اول و دوم قرار دارد.
و نيز فرمود: روح در جاى خود مى ماند، روح نيكوكار در روشنايى و فضاى باز است و روح بدكار در تنگنا و تاريكى ، بدن هم به خاك تبديل مى شود…
و روايت است كه فرمود: و بدن به سبب روح مورد امر و نهى و پاداش و كيفر قرار مى گيرد، و روح كه از بدن مفارقت نمود خداى سبحان بدن ديگرى آنگونه كه حكمتش اقتضا كند بدان مى پوشاند.))
اينكه فرمود: ((روح كه از بدن مفارقت نمود خداى سبحان بدن ديگرى بدان مى پوشاند.)) صراحت دارد بر اينكه روح ، مجرد از بدن و مستقل است و مراد از آن روح بخارى نيست . اما اينكه لفظ جسم بر آن اطلاق شده از اين روست كه نشاه ملكوت نيز از نظر صورت ، جسمانى است هر چند كه از نظر معنا روحانى است ، و يا اين حواس ادراك نمى گردد.
محمد بن حسن صفار در كتاب ((بصائر الدرجات )) با سند خود از آن حضرت روايت كرده است كه : ((مثل مؤ من و بدنش مثل گوهرى است كه در يك صندوق قرار دارد، چون گوهر از آن بيرون آورده شود صندوق به كنارى افتد و بدان توجهى نشود)).
و فرمود: ((ارواح آميخته با بدن نيستند و داخل بدن نمى شوند، بلكه چون هاله اى اطراف بدن را فراگرفته اند.))(541)
از ديگر دلايل روشن بر تجرد روح آن است كه بدن و اعضاى انسان دائما در حال ذوب شدن و سيلان است ، زيرا حرارت غريزى و همچنين ساير اسباب چون بيماريهاى گرم و مسهل ها دائما بدن را رو به تحليل و كاهش ‍ سوق مى دهند، در حالى كه ذات انسان از آغاز كودكى باقى است ، پس ‍ انسان همان اوست و بستگى به بدنش ندارد. از همين جا ظاهر مى شود كه تشخص اين بدن – از آن جهت كه بدن اين روح و نفس است – به واسطه همين نفس است هر چند كه تركيبش مبدل شود. همچنين است تشخص ‍ اين اعضا مانند ((اين دست )) و ((اين انگشت ))، زيرا همه اينها هويت خود را به تبع هويت نفس حفظ مى كنند.
به همين معنا اشاره گرديده در روايتى از امام صادق عليه السلام درباره اين آيه : كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها: (542) ((هرگاه پوستهاشان بپزد (و بسوزد) ما پوستهاى ديگرى به آنان مى دهيم …)) كه سؤ ال شد: گناه پوستهاى ديگر چيست ؟ فرمود: ((واى بر تو، اينها همانهاست كه در عين اينكه غير آنهاست . بفهم و غنيمت دان كه برايت سودمند است .)) (543)
از ديگر شواهد آن است كه : تو با همه سرگرميهايى كه دارى چون در نعمتها و بخششهاى خدا بينديشى يا آيه اى را كه به مسائل الهى و احوال اخروى اشاره مى كند بشنوى ، بنگر كه چگونه پوستت مى لرزد و موى بر بدنت راست مى شود و در آن حال ترك بدن و قوا و هوا و هوس آن تو را آسان مى شود؟! دست دادن اين حالت به خاطر نورى است كه از آن جنبه عالى در دل تو مى افتد و نورش از جهت باطن بر ظاهر پوست تو منعكس مى گردد درست برعكس موقعى كه داخل از سوى خارج انفعال مى پذيرد، پس ‍ باطن تو غير از ظاهر توست .
همچنين وقتى در پى اخلاص نيت در تقرب به خداى سبحان باشى ، اين كار به آسانى برايت دست نمى دهد مگر اينكه كاملا بكوشى ، بنابراين جوهر نطقى و ادراكى تو از عالم ديگرى است كه در اين جسد به دست شهوت و خشم و صفات ديگر غريب و تنها افتاده است .
ادامه سخن درباره نفس ، به خواست خدا؛ در آينده خواهد آمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.