در تاءييد سخنان گذشته

در تاءييد سخنان گذشته
آخرين روزهاى بيمارى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و جمعى از صحابه حضور داشتند آن حضرت فرمود: دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من (با رعايت آن ) هرگز گمراه نشويد، بعضى از حاضرين گفتند: اين مرد هذيان مى گويد كتاب خدا براى ما بس است !! آنگاه هياهوى حضار بلند شد. پيغمبراكرم فرمود:((برخيزيد و از پيش من بيرون رويد؛ زيرا پيش پيغمبرى نبايد هياهو كنند (227) )).
با توجه به مطالب فصل گذشته و توجه به اينكه كسانى كه در اين قضيه از عملى شدن تصميم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جلوگيرى كردند همان اشخاصى بودند كه فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهره مند شدند و بويژه اينكه انتخاب خليفه را بى اطلاع على عليه السّلام و نزديكانش نموده ، آنان را در برابر كار انجام يافته قرار دادند آيا مى توان شك نمود كه مقصود پيغمبراكرم در حديث بالا تعيين شخص جانشين خود و معرفى على عليه السّلام بود؟
و مقصود از اين سخن ايجاد قيل و قال بود كه در اثر آن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تصميم خود منصرف شود نه اينكه معناى جدى آن (سخن نابجاى گفتن از راه غلبه مرض ) منظور باشد؛ زيرا اولاً: گذشته از اينكه در تمام مدت بيمارى از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حتّى يك حرف نابجا شنيده نشده و كسى هم نقل نكرده است ، روى موازين دينى ، مسلمانى مى تواند پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه با عصمت الهى مصون است به هذيان و بيهوده گويى نسبت دهد.
ثانيا: اگر منظور از اين سخن معناى جديش بود، محلى براى جمله بعدى (كتاب خدا براى ما بس است ) نبود و براى اثبات نابجا بودن سخن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با بيماريش استدلال مى شد نه با اينكه با وجود قرآن نيازى به سخن پيغمبر نيست ؛ زيرا براى يك نفر صحابى نبايست پوشيده بماند كه همان كتاب خدا، پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مفترض الطاعه و سخنش را سخن خدا قرار داده و به نص قرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول ، هيچگونه اختيار و آزادى عمل ندارند.
ثالثا: اين اتفاق در مرض موت خليفه اول تكرار يافت و وى به خلافت خليفه دوم وصيت كرد وقتى كه عثمان به امر خليفه ، وصيتنامه را مى نوشت ، خليفه بيهوش شد با اين حال خليفه دوم سخنى را كه در باره پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته بود در باره خليفه اول تكرار نكرد (228) .
گذشته از اينها خليفه دوم در حديث ابن عباس (229) به اين حقيقت اعتراف مى نمايد، وى مى گويد: من فهميدم كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خواهد خلافت على را تسجيل كند، ولى براى رعايت مصلحت به هم زدم . مى گويد: خلافت از آن على بود (230) ولى اگر به خلافت مى نشست مردم را به حق و راه راست وادار مى كرد و قريش زير بار آن نمى رفتند از اين روى وى را از خلافت كنار زديم [!!!] با اينكه طبق موازين دينى بايد متخلف از حق را به حق وادار نمود نه حق را براى خاطر متخلف ترك نمود، موقعى كه براى خليفه اول خبر آوردند كه جمعى از قبايل مسلمان از دادن زكات امتناع مى ورزند، دستور جنگ داد و گفت : اگر عقالى را كه به پيغمبر خدا مى دادند به من ندهند با ايشان مى جنگم (231) و البته مراد از اين سخن اين بود كه به هر قيمت تمام شود بايد حق احيا شود البته موضوع خلافت حقه از يك عقال مهمتر و با ارزش تر بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.