گفته شد كه : براى محتضر و كسى كه در حال جان كندن است ((سكرات )) و مستى هايى است شبيه ((مستى )) شراب ، گاهى اين ((مستى )) همراه با حسرت هايى است كه بيشتر باعث ناراحتى و بدبختى انسان مى شود. حضرت امير المؤ منين عليه السلام در اين باره مى فرمايد:
سكرات ((مرگ )) و تلخى جان كندن ، توام با حسرت از دست دادن آن چه داشتند بر محتضر هجوم مى آورد، مغز او را فشار مى دهد. در ((سكرات مرگ )) اعضاى بدن و دست و پاى انسان سست گرديده ، در برابر آن رنگ خود را باخته و رنگ از صورتش پريده ، سپس آثار ((مرگ )) در او فزونى مى گيرد و كم كم در وى نفوذ كرده ، بين او و زبانش جدايى افكنده و بدين ترتيب ((مرگ ))، زبان او را بند مى آورد.
او در ميان خانواده خويش با چشم خود نگاه مى كند، با گوش خود مى شنود، در حالى كه عقلش سالم و فكرش باقى است . او مى انديشد و فكر مى كند كه عمرش را در چه راهى نابود كرده است ؟! روزگارش را در چه راهى گذرانده است ؟! (در آن وقت ) به ياد ثروت هايى مى افتد كه در تهيه در جمع كردن آن ها چشم خود را بر هم گذارده ، از حلال و حرام و مشكوك جمع آورى نموده و روى هم انباشته است . اينك گناه و تبعات جمع آورى و عوارض آن ها بر دوش او سنگينى مى كند و گريبانش را مى فشارد.
محتضر بايد از آن ها جدا گردد و آن مال و ثروت را براى وارثين و ديگران بگذارد تا از آن ها لذت و بهره ببرند و سود بگيرند. لذت بردن و راحتى زندگى براى ديگران و سنگينى گناه و مسئوليت حسابش به دوش او در گرو حساب اين اموال است و نمى تواند از چنين شرائطى خارج گردد!!
محتضر در حالتى كه در بستر مرگ است انگشت ندامت و پشيمانى به دندان مى گزد، از وضعى كه براى او به وجود آمده است ناراحت و در عذاب مى باشد. اين ها به سبب آن چيزهايى است كه هنگام ((مرگ )) برايش روشن مى گردد و چند لحظه ديگر ((مرگ )) گريبانش را مى گيرد.
او نسبت به آينده خود نااميد است و به چيزهايى كه در زندگى به آنها علاقه داشته بى اعتناء است ، آرزو مى كند اى كاش اين ثروتى را كه باقى گذاشته و نسبت به آن حسادت مى ورزيد مال ديگران بود و زحمت جمع آورى آن را ديگران كشيده بودند!
((مرگ )) به تدريج در بدنش نفوذ مى كند. بر اعضاء و جوارحش چيره مى گردد و كارش به جايى مى رسد كه زبان و گوشش هماهنگ نيست . گوشش همچون زبانش از كار مى افتد. او در ميان بستگان خويش است اما نمى تواند حرف بزند، زبانش از حركت باز مى ماند، گوشش نمى شنود، چشم هايش به اطراف مى چرخد و پيوسته به صورت خويشانش مى افتد، حركت زبان بستگان را مى بيند اما صداى كلام آن ها را نمى شنوند. ((مرگ )) نزديك تر مى شود و چنگال آن تمام وجودش را مى گيرد! چشم هاى او همانند گوش هايش از كار مى افتد و روح از بدنش خارج مى شود، كار به جايى مى رسد كه او در ميان خويشانش همانند مردار مى شود! ديگر از او مى ترسند، از نزديك شدن به او وحشت مى كنند. نه پاسخ گريه ها را مى دهد و نه پاسخ آنها كه او را صدا مى زنند. بعد از آن جسدش را به عمق زمين منتقل مى كنند و او را تسليم عملش مى نمايند و از ديدارش دست مى كشند.(48)