✍کودکی و نور ایمان

#داستان_های_اخلاقی

✍کودکی و نور ایمان

?سهل شوشتری از بزرگان عرفاست. او می‌گوید: سه ساله بودم که دایی‌ام «محمد بن سوار» شبی از بستر برخواست و مشغول نماز شب شد ـ همیشه کارش این بود ـ آن شب به من گفت: «پسرم! آیا آن خداوند که تو را آفرید یاد نمی‌کنی؟»

?گفتم: چگونه او را یاد کنم؟ گفت: «هر گاه به بستر خواب رفتی، سه بار از دل بگو: خدا با من است و مرا می‌نگرد و من در محضر او هستم.»

?چند شبی جملات فوق را از دل گفتم. سپس گفت: «این جملات را هر شب، هفت بار بگو!» من چنین کردم. شیرینی این ذکر در دلم جای گرفت.

?پس از یکسال گفت:«تا آخر عمر آن جملات را بگو که همین ذکر، دست تو را در دو جهان می‌گیرد.‌» به این ترتیب، نور ایمان به توحید در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد.

? كیمیای سعادت، ابو حامد غزالی، به نقل از داستان دوستان، ج 5، ص 257
_________

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.