صحبت كردن پدر نراقى

از ملا مهدى نراقى نقل شده است : در همان ايامى كه ايشان در نجف اشرف مشغول تحصيل علم بوده اند قحطى عجيبى پيش آمد.

در ماه مبارك رمضان ، روزى از خانه بيرون مى آيد در حالى كه هيچ غذايى براى افطار نداشتند و همه بچه ها در اثر گرسنگى ، صداى ناله شان بلند بود و حتى يك ((فلس )) پول سياه نداشتند كه چيزى بخزند. براى رفع نگرانى به وسيله زيارت اموات ، يك سره به وادى السلام نجف مى رود.(350)
مى گويد: ديدم عده اى جنازه اى را آوردند و گفتند: تو هم در تشييع كردن اين جنازه شركت كن . ما آمده ايم اين ميت را به ارواح اين جا ملحق كنيم . سپس قبرى براى او كندند و جنازه را در ميان آن گذاشتند. رو به من كردند و گفتند: ما عجله داريم و به محل خود مى رويم ، شما بقيه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد! جنازه را گذاشتند و رفتند.
در ميان قبر رفتم كه كفن را باز كنم و صورت آن ميت را به روى خاك گذارم و بعد روى او خاك بريزم . ناگهان دريچه اى را ديدم ، از آن داخل شدم . باغ بزرگى با درخت هاى سر سبز و داراى ميوه هاى مختلف و متنوعى را مشاهده كردم .
از داخل باغ ، راهى كه از سنگ ريزه هاى قيمتى فرش شده و به سوى قصر مجللى كه خشت هاى آن از جواهرات با ارزش و داراى تمام لوازم زندگى بود ادامه داشت . بى اختيار به سوى آن قصر باشكوه رفتم و داخل آن شدم و از پله هاى آن بالا رفتم و داخل اطاقى شدم . شخص جوانى را ديدم كه به صورت پادشاهان ، در صدر اطاق بالاى تختى از طلا نشسته است و دور تا دور اطاق افرادى نشسته اند.
به آن شخص سلام كردم . چون مرا ديد جواب سلام را داد و مرا به اسم صدا زد و به سوى خود دعوت كرد و بالاى تخت پهلوى خودش جاى داد و اكرام زيادى نمود. افرادى كه در اطراف اطاق نشسته بودند از آن شخص ‍ احوال پرسى مى كردند و از بستگان خود سئوال مى نمودند و آن مرد با خوشحالى به يكايك آنها جواب مى داد.
سپس گفت : مرا نمى شناسى من صاحب همان جنازه هستم . اسم من فلان ، از اهل فلان شهر هستم و آن جمعيت ، ملائكه بودند كه مرا از شهرم به سوى اين باغ ، كه از باغ هاى بهشت برزخى است نقل دادند. وقتى اين حرف را از آن جوان شنيدم غم من برطرف شد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چند قصر ديگر را ديدم وقتى در آن ها نظر كردم ، پدر و مادر و بعضى از ارحامم در آن ها بودند و از من پذيرايى كردند، بسيار از طعامشان لذت بردم . در حالى كه در نهايت كيف و لذت بودم ، يادم به زن و بچه هايم افتاد كه چگونه گرسنه اند. يك دفعه متاءثر شدم . پدرم گفت : مهدى ، ترا چه مى شود؟ گفتم : زن و بچه هايم گرسنه اند.
گفت : در اين انبار، برنج خوبى است براى آن ها هر چه مى توانى ببر. عبايم را پر از برنج كرده و خداحافظى نمودم . از باغ بيرون آمدم و از دريچه اى كه داخل شده بودم خارج شدم . ديدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روى زمين افتاده و دريچه اى پيدا نيست ، اما عبايم پر از رنج است . از قبر بيرون آمدم با خشت ها در لحد را پوشيدم و روى قبر را خاك ريختم و برنج ها را برداشتم و به سوى منزل روانه شدم ، عيالم گفت : اين ها را از كجا آوردى . گفتم : چكار دارى ؟
مدت ها گذشت كه از آن برنج ها مصرف مى كرديم و تمام نمى شد. بالاخره زن ، اصرار زيادى كرد و مرحوم نراقى هم قضيه را گفت : بعد از آن ديگر اثرى از برنج ديده نشد.(351)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.