از جمال الدين كه در زمان ارغون خان برادر شاه خدابنده زندگى مى كرد نقل شده است كه مى گفت : در يكى از مسافرتهايمان به شهر ((نيك )) كه از بلاد تركستان است رسيدم .
حكايتى عجيبى در آن واقع شده بود كه همه آن را نقل مى كردند: آن حكايت چنين بود كه لشكر كفار به جنگ تركها آمده بودند و تركها هم لشگرى جمع كرده به جنگ كفار رفتند.
از شهر ((نيك )) هم ، مردى به نام (قرابهادر) با لشكر تركها به ميدان رفته و شهيد شده بود. بعد از چندى از يك گوشه خانه ((قرابهادر)) كه اهل و عيالش در آن بودند، مانند كسى كه سر او در خمره فرو رفته باشد صدايى شنيدند كه مى گفت : منم ((قرابهادر))، كفار مرا در فلان روز شهيد كردند و الان راحتم ؛ پيرزنى در اين شهر مى خواهد از دنيا برود. من با هفتاد هزار روح استقبال روح او آمده ايم . به اهل اين شهر بگوييد: بلا نازل مى شود، صدقه بدهيد تا بلا رفع شود. پس كسان او آن گوشه خانه را كندند چيزى را نديدند.
دوباره ، از گوشه ديگر آن خان ، همان آواز را شنيدند. اهل و عيال ((قرابهادر)) گفتند: اگر اين خبر را پخش كنيم اهل شهر ما را تصديق نمى كنند، صدايى از گوشه خانه شنيدند كه گفت : به اهل شهر بگوييد، چوبى در ميدان نصب كنند تا از ميان آن با ايشان تكلم كنم . چوبى را در ميان ميدان نصب كردند، اهل شهر مكرر آنچه را كه اهل و عيال او گفته بودند، شنيدند و هم چنين شنيدند كه مى گفت : صدقه دهيد و زياد بگوييد.
ععع الهى كفى علمك عن المقال و كفى كرمك عن السوال
پس بعد از سه روز، پيره زنى از اهل شهر فوت كرد و آن صدا هم قطع شد.(354)