داستانى از مرحوم علامه طباطبايى

از باب نمونه داستانى را كه مرحوم علامه بزرگ طباطبايى نقل فرموده و بسيار هم جالب است بيان مى كنيم .
ايشان فرمود: واعظى به نام ((سيد جواد)) از اهل كربلا، در ايام محرم براى تبليغ و ارشاد به اطراف و قصبات دور دست سفر مى كرد و براى مردم نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و بعد از ايام محرم به كربلا بر مى گشت .


در اين مسافرتها يك مرتبه گذارش به محلى افتاد كه همه ساكنين آن ، ((سنى )) مذهب بودند. در آن جا با ((پير مرد)) محاسن سفيد و نورانى بر خورد كرد، متوجه شد كه او ((سنى )) است . از در صحبت و مذاكره وارد شد،ديد الان نمى تواند مقام امامت را به او بفهماند و او را شيعه كند؛ اين ((پير مرد)) ساده لوح و پاك دل ، قلبش از محبت افرادى كه غصب خلافت كرده اند چنان سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه بد داشته باشد.تا اين كه يك روز كه با آن ((پير مرد)) صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (358)
((سيد جواد)) با اين سئوال مى خواست كم كم راه مذاكره با او را باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا كند و او را شيعه و معتقد به امامت نمايد)).
((پير مرد)) در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرت مندى است كه چندين مهمان سرا و ضيافت خانه ، چقدر گوسفند و شتر، چهار هزار نفر تير انداز و چقدر عشيره و قبيله دارد.
((سيد جواد)) گفت : ((به به )) از شيخ شما كه چقدر مرد ثروت مند و قدرت مندى است . بعد از مذاكرات ، ((پير مرد)) رو كرد به ((سيد)) ما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد بر آورده مى كند، اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب اگر گرفتارى و ناراحتى براى تو پيش آيد و اسم او را ببرى و او را صدا زنى ، فورا به سراغت مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند و از گرفتارى نجاتت مى دهد.
((پيرمرد)) گفت : ((به به )) عجب شيخى است ، اصلا بايد شيخ اين طور باشد، بعد گفت : اسمش چيست ؟ ((سيد جواد)) گفت : ((شيخ على )). در اين باره ديگر سخنى به ميان نيامد و از هم ديگر جدا شدند. ((سيد)) به كربلا برگشت .
اما آن ((پيرمرد)) از ((شيخ على )) خيلى خوشش آمد و بسيار در فكر و انديشه او بود. بعد از مدتى كه ((سيد)) به آن محل آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و ((پير)) را شيعه كند. با خود گفت : در آن روز سنگ زير بنا گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، در آن روز نامى از ((شيخ على )) برديم و امروز او را معرفى مى كنيم و ((پيرمرد)) روشن دل را به مقام مقدس ولايت امير المؤ منين رهبرى مى نماييم . لذا وارد محل شد و از آن ((پير مرد)) پرسش كرد. گفتند: او از دنيا رفته است .
خيلى متاءثر شد و با خود گفت : عجب ((پير مردى ))! رد او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم . حيف ، بدون ولايت از دنيا رفت ، مى خواستيم كارى انجام دهيم و ((پير)) را دست گيرى كنيم ؛ معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست ، تبليغات سوء ((پير مرد)) را از گرايش به ولايت محروم كرده است ، فوت او بسيار در من اثر كرد و به شدت متاءثر شدم .
به ديدن فرزندانش رفتم و به آن ها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا بر سر قبر او برند. فرزندانش هم ، مرا بر سر قبر او بردند. گفتم : خدايا! ما در اين ((پير مرد)) اميد داشتيم . چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت .
از سر قبر او باز گشتيم و با فرزندانش به منزل ((پير مرد)) آمديم . شب را در همان جا ماندم و خوابيدم . در عالم خواب درى را مشاهده كردم و داخل آن شدم ، دالان بزرگ و طولانى ديدم . در يك طرف آن نيمكتى بلند بود كه روى آن ، دو نفر نشسته بودند و آن ((پير مرد سنى )) نيز در مقابل آن ها نشسته است .
پس از ورود، سلام و احوال پرسى كردم . در انتهاى دالان شيشه اى ديدم كه پشت آن ، باغى بزرگ ديده مى شد.
از ((پير مرد)) پرسيدم : اين جا، كجاست ؟ گفت : عالم قبر و برزخ است و اين باغى كه از پشت آن ، باغى بزرگ ديده مى شد.
گفتيم : چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ؛ زيرا اول بايد اين دالان را طى كنم و سپس داخل آن باغ شوم .
گفتم : چرا آن دالان را طى نمى كنى و جلو نمى روى ؟ اين دو نفر فرشته آسمانى و معلم من هستند، آمده اند مرا تعليم ولايت دهند ، وقتى ولايتم كامل شد داخل باغ مى روم .آقاى ((سيد جواد))، گفتى و نگفتى (يعنى گفتى كه ((شيخ على )) ما اگر از مغرب يا مشرق عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد، اما نگفتى اين ((شيخ على )) اسمش ‍ على بن ابيطالب است ). به خدا قسم ! همين كه صدا زدم : ((شيخ على )) به فريادم برس ، همين جا حاضر گرديد.
گفتم : داستان چيست ؟ گفت : وقتى از دنيا رفتم مرا در قبر گذاشتند.بعد از آن ، نكير و منكر به سراغ من آمدند و پرسيدند:
من ربك و من نبيك و من امامك ؟
((خداى تو كيست ، پيامبرت كيست ، امام تو كدام است ))
در اين حال دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه خواستم پاسخ دهم چيزى به زبانم جارى نشد و توانستم بگويم من اهل اسلامم خدا و پيامبر را قبول دارم هر چه خواستم خدا و پيغمبر خود را معرفى كنم به زبانم جارى نمى شد.
نكي