در صواعق محرقه مينويسد: روزى عقيل از على عليه السلام درخواست كمك مالى كرد و گفت من تنگدستم مرا چيزى بده .
حضرت فرمود صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم سهميه ترا خواهم داد، عقيل اصرار ورزيد. على عليه السلام بمردى گفت دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكانست بردارد. عقيل در جواب گفت ميخواهى مرا بعنوان دزدى بگيرند. على عليه السلام فرمود پس تو ميخواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيت المال مسلمين بردارم و بتو بدهم ؟! عقيل گفت پيش معاويه ميروم فرمود تو دانى و معاويه . پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت بالاى منبر برو و بگو على با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم . عقيل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از على دينش را طلب كردم على مرا كه برادرش بودم رها كرد و دينش را گرفت ولى از معاويه درخواست نمودم مرا در دينش مقدم داشت صاحب روضات الجنات ميگويد در روايت ديگرى است كه معاويه گفت بر منبر رو على را لعن كن عقيل بالا رفت و گفت مردم معاويه مرا گفته كه على را لعنت كنم پس شما معاويه را لعنت كنيد.(25)