127 – توفيق زيارت و پذيرايى
مكرر شنيده بودم كه يكى از اخيار زمان به نام حاج محمد على فشندى تهرانى ، توفيق تشرف به خدمت حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه نصيبش شده و داستانهايى دارد دوست داشتم او را ببينم و از خودش بشنوم .
در ماه ربيع الثانى 95 در تهران ، حضرت سيدالعلماءالعاملين حاج آقا معين شيرازى دامت بركاته را به اتفاق جناب حاج محمد على مزبور ملاقات نمودم ، آثار خير و صلاح وصدق و دوستى اهل بيت عليهم السّلام از او آشكار بود، از آقاى حاج آقا معين خواهش نمودم آنچه حاجى مزبور مى گويد ايشان مرقوم فرمايند. اينك براى بهره مندى خوانندگان اين كتاب عين مرقومه ايشان ثبت مى شود:
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(زيارت در مرتبه اولى )
قريب سى سال قبل عازم كربلا شديم براى زيارت اربعين ، موقعى بود كه براى هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان مى گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه ، خانواده گفت من هم مى آيم ، ناراحت شدم كه چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حركت نموديم و جمعيت ما پانزده نفر بود چهار مرد و يازده زن ويك علويه همراه بود كه قرابت با دو نفر از همراهان و عمر آن علويه 105 سال بود، خيلى به زحمت او را حركت داديم و با سهولت و نداشتن گذرنامه ، خانواده را از دو مرز ايران و عراق گذرانديم و كربلا مشرف شديم قبل از اربعين و بعد از اربعين ، به نجف اشرف مشرف شديم و بعد از 17 ربيع الاول قصد كاظمين و سامرا را نموديم آن دو نفر مرد كه از خويشان آن علويه بودند از بردن علويه ناراحت بودند و مى گفتند او را در نجف مى گذاريم تا برگرديم ، من گفتم زحمت اين علويه با من است و حركت نموديم در ايستگاه ترن كاظمين براى سامرا جمعيت بسيار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند كه از كركوك موصل بيايد برود بغداد و بعد از بغداد بيايد و مسافرها را سوار كند و حركت كنند و با اين جمعيت تهيه بليط و محل بسيار مشكل بود.
ناگاه سيد عربى كه شال سبزى به كمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلى ! سلام عليكم ! شما پانزده نفر هستيد؟ گفتم بله ، فرمود: شما اينجا باشيد اين پانزده بليط را بگيريد، من مى روم بغداد بعد از نيمساعت با قطار برمى گردم ، يك اطاق دربست براى شما نگاه مى دارم شما از جاى خود حركت نكنيد. قطار از كركوك آمد و سيد سوار شد و رفت .
بعد از نيم ساعت قطار آمد، جمعيت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند من مانع شدم ، قدرى ناراحت شدند، همه سوار شدند آن سيد آمد و ما را سوار قطار نمود يك اطاق دربست تا وارد سامرا شديم آن آقاسيد گفت شما را مى برم منزل سيدعباس خادم و رفتيم منزل سيدعباس ، من رفتم نزد سيدعباس گفتم ما پانزده نفر هستيم و دو اطاق مى خواهيم و شش روز هم اينجا هستيم چه مقدار به شما بدهم ؟
گفت يك آقاسيدى كرايه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراك و زيارتنامه خوان ، روزى دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم .
گفتم سيد كجاست ؟ گفت الا ن از پله هاى عمارت پايين رفت . هرچند دنبالش رفتيم او را نديديم گفتم از ما طلب دارد پانزده بليط براى ما خريدارى نموده ، گفت من نمى دانم تمام مخارج شما را هم داد.
خلاصه بعد از شش روز آمديم كربلا نزد مرحوم آقا ميرزا مهدى شيرازى رفتم و جريان را گفتم سؤ ال نمودم راجع به بدهى نسبت به سيد، مرحوم ميرزا مهدى گفت با شما از سادات كسى هست ؟ گفتم يك علويه است . فرمود او امام زمان عليه السّلام بوده وشما را مهمان فرموده .
حقير گويد: و محتمل است كه يكى از رجال الغيب يا ابدال كه ملازم خدمت آن حضرتند بوده است .
بركات احسان به سادات
غرض از نقل اين داستان بيان اهميت احسان به سلسله جليله سادات خصوصا علويه ها كه علاوه بر ثوابهاى آخرتى و شفاعت ، آثار دنيويه و بركات ظاهريه هم دارد چنانچه در اين داستان چون حاج محمد على نسبت به آن علويه بروز ارادت و احسان و خدمتگذارى داد چگونه تلافى شد و يك نفر از عباد صالحين رجال الغيب يا ابدال ماءمور مى شود براى يارى كردن او و همراهانش وسپس ضيافت شش روزه در سامرا و مرحوم آيت اللّه محمد مهدى شيرازى اعلى اللّه مقامه به دل روشنش دانست كه اين الطاف از بركات آن علويه بوده است .
و ثقة الاسلام حاج ميرزا حسين نورى در كتاب ((كلمه طيبه )) چهل روايت و حكايت از مدارك معتبره در فضيلت و بركات احسان به سلسه سادات نقل كرده است و تبركا يك داستان از آنها نقل مى شود.
بدهى سادات به حساب على (ع )
به اسانيد متعدده نقل شده است از ابراهيم بن مهران كه گفت در همسايگى ما در كوفه مردى بود به نام ابوجعفر و هرگاه شخصى علوى از او چيزى مى خواست فورا به او مى داد اگر قيمت آن را داشت از او مى گرفت و اگر نداشت به غلامش مى گفت بنويس اين مبلغ را در حساب على بن ابيطالب عليه السّلام و مدتى طولانى حال او چنين بود تا اينكه فقير و مفلس شد و در خانه نشست و در دفتر خود نظر مى كرد پس اگر مى يافت يكى از بدهكاران خود را كه زنده است كسى را نزد او مى فرستاد تا آن مال را از او بگيرد و به آن معيشت مى نمود و اگر مى ديد مرده است يا چيزى ندارد خطى بر اسمش مى كشيد پس در اين ايام روزى بر در خانه خود نشسته بود و در دفتر خود نظر مى كرد پس يك نفر ناصبى (دشمن اهل بيت ) بر او گذشت پس به طور مسخره و طعنه و شماتت به او گفت بدهكار بزرگ تو على بن ابيطالب با تو چه كرد؟ ابوجعفر از سخن نارواى او سخت آزرده شد و برخاست داخل خانه شد چون شب درآمد در خواب ديد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كه با او بود حسن و حسين عليهما السّلام پس حضرت به ايشان فرمود كجاست پدر شما اميرالمؤ منين ، ناگاه آن حضرت حاضر شد و گفت يا رسول اللّه ! حاضرم ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود چرا حق اين مرد را نمى دهى ؟
اميرالمؤ منين عرض كرد يا رسول اللّه ! اين حق اوست در دنيا كه آورده ام پس داد به آن مرد كيسه اى از صوف (پشم ) سفيد و فرمود اين حق تو است رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود بگير اين را ورد مكن هركس كه بيايد نزد تو از فرزندان او و بخواهد چيزى را كه نزد تو است و بعد از اين براى تو فقرى نخواهد بود.
ابوجعفر گفت : بيدار شدم در حالى كه كيسه در دستم بود و زوجه خود را بيدار كردم گفتم چراغ را روشن كن چون نظر كردم هزار اشرفى در آن بود و چون به دفتر خود مراجعه كردم ديدم تمام دين آن حضرت همين مبلغ بود نه كمتر نه زيادتر و در روايت ديگر كه ديد آنچه دين آن حضرت نوشته بود همه محو گرديده است .