? کرامتی از حضرت عبدالعظیم (ع) ?
✍? در پایگاه اطلاع رسانی آستان مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) از منبع موثّقی نقل است یکی از تّجار بازار تهران را مشکلی پیش آمد. روزی با یکی از همکارانش مشکل خود را در میان گذاشت، همکار او گفت برای حلّ گرفتاری خود به حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) متوسّل شو، وی گفت به آن حضرت نیز متوسّل گردیدم و مشکل برطرف نشد، همکار او گفت مشکل توسّط حضرت عبدالعظیم علیه السّلام حلّ شدنی است؛ ولی تو با اخلاص متوسّل نگردیده ای. حال بنشین تا سرگذشت خود را که تا کنون برای کسی نگفته ام برایت باز گو نمایم.
? من سال های گذشته ورشکسته شدم، بطوری که جهت معاش روزانه خود با تنگنا روبرو گردیدم و تصمیم گرفتم جهت رفع گرفتاری به حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) متوسّل شوم. برای این کار نذر کردم چهل هفته پی در پی سحر پنج شنبه پیاده به زیارت آن حضرت بروم.
? ۳۹ هفته سپری شد. هفته چهلم فرارسید که مواجه با زمستان بود و روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شدیدی باریدن گرفت.
? غروب که به منزل رسیدم برف تبدیل به کولاک شده بود و زمین تا زانوهایم پر از برف بود، عیالم که از قضیه با خبر بود پرسید مگر امشب به زیارت نمی روی، آخر هفته است!
گفتم در این برف و بوران خود آقا هم راضی نیست، ان شاءالله هفته دیگر.
? آن شب زود به خواب رفتم. در عالم رویا دیدم بر روی ریل ماشین دودی به طرف شهر ری می روم. به مقبره شیخ صدوق (ره) رسیدم آنجا وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) حرکت کردم.
? از خواب برخاستم. شب از نیمه گذشته بود. تصمیم خود را گرفته آماده حرکت شدم. عیالم گفت: چطور شد سر شب نرفتی و حالا که نیمه شب است و برف هم شدید تر شده؟! خواب را تعریف نموده و گفتم باید بروم حتی اگر به قیمت جانم باشد.
? به راه افتادم، مسیر حرکتم همان بود که در خواب دیدم، روی ریل ماشین دودی. بعدها به این نکته رسیدم که آن شب تنها راه رسیدن به شهر ری خط آهن بوده و الّا رسیدن به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) میسر نبود.
? راه را برروی ریل ادامه دادم تا به ابن باویه رسیدم. به تأسّی از صحنه خواب وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و بی درنگ به سمت حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) حرکت کردم. به حرم که رسیدم درب ها را تازه گشوده بودند و زمانی تا اذان صبح مانده بود. سرما و خستگی راه رمقم را گرفته و در گوشه حرم از هوش رفتم.
? در عالم خواب آقا سيّد الکریم (علیه السّلام) را دیدم کنار صندوق ایستاده، روی مبارک خود را به سمت من کرد و پرسید: چه مشکلی پریشانت ساخته؟
قصّه خود را عرض کردم، دست به میان شال کمرش برد و دستمال گره زده ای را به کف دستم نهاد و فرمود این را سرمایه کسب حلال کن ان شاءالله مشکلت حلّ شود..
دستمال را گرفتم به یکباره همه چیز محو شد.
? صدای موذن مرا از خواب بیدار کرد. و تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده بود دستمال گره زده در دستم بود، باز کردم دوازده عدد سکّه یک قرانی داخل آن بود. برخاستم وضو گرفتم نماز صبح را بجا آورده، با خوشحالی به سمت تهران به راه افتادم. آن دوازده سکّه را به این کسب زدم و به سرنوشتی که تو شاهد آن هستی رسیدم.
@askdin_com