129 – دادرسى از محتضر
حضرت حجة الاسلام آقاى حاج سيد اسداللّه مدنى در نامه اى كه مرقوم فرموده اند چنين مى نويسند:
روز عيدى بود (يكى از اعياد مذهبى ) نزديك ظهر به قصد زيارت مرحوم آيت اللّه حاج سيد محمود شاهرودى قدس اللّه نفسه الزكيه به منزلشان رفتم با اينكه وقت دير و رفت و آمد تمام شده و معظم له اندرون تشريف برده بودند اظهار لطف فرموده دوباره به بيرونى برگشتند. به مناسبتى كه پيش آمد، فرمودند وقتى با مرحوم عباچى از بلده مقدسه كاظمين عليهما السّلام پياده به قصد زيارت سامرا حركت كرديم ، بعد از زيارت حضرت سيدمحمد سلام اللّه عليه در بلد يك فرسخى راه رفته بوديم كه آقاى عباچى بكلى از حال رفته و قدرت حركت از او سلب و افتادند و به من گفتند چون مرگ من حتمى است نه راه رفتن و نه برگشتن و از دست شما نسبت به من كارى نمى آيد اگر شما اينجا بمانيد القاى نفس در تهلكه و حرام است ، بنابراين بر شما واجب است كه حركت كرده و خودتان را نجات بدهيد و نسبت به من هم چون هيچ كارى از شما ساخته نيست تكليفى نداريد.
به هرحال ، با كمال ناراحتى ، من ايشان را همانجا گذاشته و بر حسب تكليف ، حركت كردم فردا كه به سامرا رسيده وارد خان شدم ناگهان ديدم آقاى عباچى از خان رو به بيرون مى آيند، بعد از سلام و ديدنى پرسيدم چطور شد كه قبل از من آمديد؟
ايشان فرمودند بلى چنانچه ديروز ديدى من مهياى مرگ بوده و هيچ چاره اى تصور نمى كردم حتى دراز كشيده و چشمها را هم كرده (روى هم گذاشته ) و منتظر مرگ بودم ، فقط گاهى كه صداى نسيم را مى شنيدم به خيال اينكه حضرت ملك الموت است به قصد ديدار و زيارتش چشمها را باز كرده چون چيزى نمى ديدم دوباره چشمها را مى بستم تا وقتى به صداى پايى چشم باز كرده ديدم شخصى لباس عربى معمولى به تن و افسار الاغى به دستش بالاى سرم ايستاده است از من احوالپرسى فرموده وجهت خوابيدنم را در وسط بيابان پرسيدند جواب دادم تمام بدنم درد مى كند قدرت حركتى نداشته و منتظر مرگ هستم .
فرمودند بلند شويد تا شما را برسانم . عرض كردم قدرت ندارم ، به دست خودشان مرا بلند نموده سوارم كرد و احساس مى كردم به هرجايى از بدنم دستش مى رسيد بكلى راحت مى شد تا تدريجا دست مباركش به اعضايم رسيده و تمام اعضا راحت شد به جورى كه اصلاً هيچ خستگى نداشتم و آن شخص افسار حيوان را مى كشيد. هرچه از ايشان خواهش كردم كه سوار شوند قبول نفرموده و فرمودند من به پياده روى عادت دارم . در آن بين ملتفت شدم كه شال سبزى به كمر دارد به خودم خطاب كردم كه خجالت نمى كشى سيدى از ذريه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پياده و افسار بكشد و تو سوار باشى ، فورا دست و پايم را جمع كرده خودم را پايين انداخته وعرض كردم آقا! خواهش مى كنم شما سوار شويد، آن موقع بود كه خودم را در خان ديده و از كسى خبرى نبود، به تاريخ 29 ربيع الثانى 95.
نظير اين داستان است داستانى كه از آيت اللّه سيد شهاب الدين مرعشى دامت بركاته نقل گرديده و مرقومه ايشان كه در كتاب منتقم حقيقى ، صفحه 175 ثبت شده است براى مزيد بصيرت اينجا نقل مى گردد: