حضرت رسول (ص ) ببالين جوانى رفتند كه در حال احتضار و مشرف بمرگ بود ولى جاندادن بسيار بر او سخت و دشوار مينمود حضرت او را صدا زد جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد دو نفر سياه را مى بينم كه روبروى من ايستاده اند و از آنها مى ترسم آنجناب پرسيدند: آيا جوان مادر دارد؟ مادرش آمد و عرض كرد بلى يا رسول الله من مادر او هستم حضرت پرسيدند آيا از او راضى هستى ؟ عرضكردم راضى نبودم ولى اكنون بواسطه شما راضى شدم آنگاه جوان بيهوش شد، وقتى بهوش آمد. باز او را صدا زدند جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد آندو سياه رفتند و اكنون دو نفر سفيدرو و نورانى آمدند كه از ديدن آنها من خشنود ميشوم و در آن هنگام از دنيا رفت .(78)