از سمت باران
مى پيچم امروز در خويش، مانند آتشفشانى
هر روز در انتظارت سر ميشود، بيتو هر چند امشب چه ميشد اگر تو از سمت باران بيائى؟! دراين زمستان که اينسان خشکيده احساسم، آيا جان غزل هاى چشمت، يک شب بيا وبرآور |
کو دستهاى رحيمت؟ اى خواهش آسمانى!
تا کوچه هاى تغزّل، هر شب مرا مى کشانى تا شعر من را بخواني؛ تا درد من را بدانى در دستهاى غريبم يک شاخه گل مى نشانى؟ اين خواهشى را که کردم يک عمر با بى زبانى |
سيد محمد ضياء قاسمى