ابوعمر از بزرگان و مشاهير كوفه بود مى گويد در قصر كوفه حضور عبدالملك بن مروان نشسته بودم در آن هنگام سر بريده مصعب ابن زبير را در مقابل خود گذاشته بود. از ديدن اين منظره لرزه و اضطرابى اندامم را فرا گرفت چنان حالم تغيير كرد كه عبدالملك متوجه شد. گفت ترا چه شد كه اينطور ناراحت شدى ؟
گفتم در پناه خدا قرارت مى دهم خاطره اى از اين قصر در نظرم مجسم شد كه از آن لرزه بر من وارد گرديد. در همين مكان پيش عبيدالله بن زياد لعنة الله عليه نشسته بودم سر مقدس حسين بن على عليه السلام را در مقابل او ديدم ، پس از چندى باز همين جا در حضور مختار بن ابى عبيده سر عبيدالله را مشاهده كردم ، بعد از گذشت مدتى در همين مكان نشسته بودم مصعب بن زبير امير كوفه بود، سرمختار را در پيش روى خود گذاشته بود. اينك نيز سر مصعب بن زبير در مقابل شما است . عبدالملك از شنيدن اين سخن سخت تكان خورد، از جاى خود برخاست پس از آن دستور داد عمارت و قصر را ويران كنند. و نيز نوشته اند عبدالملك گفت (لا اراك الله الخامس فقام و اءمر بهدم القصر) از جا حركت كرده گفت خدا پنجمى را نشانت ندهد دستور داد قصر را ويران كنند.