راغب اصفهانى در محاضرات مى نويسد: حجاج روزى از منزل به سوى مسجد جامع خارج شد ناگاه صداى ضجه و ناله جمعيت كثيرى را شنيد پرسيد اين ناله ها از چيست ؟ گفتند صداى زندانيان است كه از حرارت آفتاب مى نالند. گفت به آنها بگوئيد (اخساء و افيها و لا تكلمون )(87).
زندانيان او را احصا نمودند صد و بيست هزار مرد و بيست هزار زن بودند چهار هزار نفر از اينها زنان مجرد بودند محل زندان همه يكى بود. زندان حجاج سقف نداشت هر گاه يكى از آنها با دست خود يا وسيله اى سايبان تهيه مى كرد زندانبانان او را با سنگ مى زدند. خوراكشان نان جو بود كه با ريگ مخلوط مى كردند و آبى بس تلخ به ايشان مى دادند.
حجاج در ريختن خون مردان پاك مخصوصا سادات علاقه فراوانى داشت .
به طوريكه نقل شده يك صاع (88) آرد براى او آوردند كه از خون سادات و نيكان آسياب شده بود به همان آرد روزه مى گرفت و افطار مى كرد (به خدا پناه مى برم از شنيدن چنين ظلمى ). اين جانى خون آشام پيوسته افسوس مى خورد كه در كربلا نبوده تا در ريختن خون شهدا شركت كند. خداوند روح خبيث او را در سن پنجاه و سه سالگى به سوى جهنم فرستاد. آن زمان در شهرى به نام واسط مابين كوفه و بصره مسكن داشت آن شهر از بناهاى خود آن سفاك بود كه بيش از نه ماه نتوانست در آنجا زندگى كند.
ابن خلكان مى گويد حجاج به مرض آكله مبتلا شد طبيبى برايش آوردند دستور داد مقدارى گوشت بر سر نخ نمايند آن گوشت را گفت ببلعد. وقتى گوشت را كشيد كرمهاى زيادى به آن چسبيده بود.
بالاخره خداوند سرماى شديدى بر بدنش مستولى كرد بطورى كه منقل هاى پر از آتش را در اطرافش مى گذاشتند پوست بدنش مى سوخت ولى گرم نمى شد. هنگام مرگ به حسن بصرى از شدت ناراحتى و گرفتارى شكايت كرد حسن به او گفت چقدر گفتم متعرض سادات و نيكان مشو و به جان اين بى گناهان رحم كن ، تو قبول نكردى ؟
گفت حسن نمى گويم از خدا بخواه كه به من فرج دهد و عذابم نكند. ولى مى گويم از خدا بخواه تعجيل در قبض روحم كند تا بيش از اين مبتلا نباشم .