و گفت: هر كه به مقدار يك سبع از قرآن و حكايت پارسايان در شبانهروزى بر خود عرضه نكند، دين خويش به سلامت نتواند داشت . (تذكرة الاولياء، ذكر حاتم اصم )
حكايات و تمثيلات، با همه سادگى و كوتاهى شان، پر نقش و نگارترين صفحه در كتاب تمدن و فرهنگ بشرىاند .
صاحبان انديشههاى پيچيده و افكار بلند، وقتى به اهميت حكايات ملى و آيينى خود پى مىبرند كه دوران خامى و نارسيدگى را پشت سر گذاشته و پختگى و بلوغ يافته باشند . در فرهنگ عاميانه، حكايت نوعى اسباب بازى است كه فقط به كار كودكان مىآيد و هرازگاه به خلوت بزرگترها هم سر مىكشد تا دمى آنان را سرگرم كند؛ همين. آنان كه احساس دانشمندى مىكنند، دامن خود را از آن بر مىچينند و سخت در تلاشند كه تهمت داستان گرايى و حكايت گرى را از خود بپيرايند . شايد هم حق با همين هاباشد؛ چون به هر حال قصه گويى، هيبت عالمانه آنان را در هم مىشكند و جاى آن شكوه و جلال خيالى را به نشاط و سر زندگى مىدهد؛ نشاطى كه فقط در دلهاى صاف و حساس كودكان، نشانى از آن باقى است . وقتى مىتوان در هيئت عالمان زيست و هيبت بزرگان داشت و هر صفحه از كتاب خود را به خون چندين منبع و مأخذ و ارجاع، رنگين كرد و نسخههاى قديم را كاويد و نوشتههاى جديد را وزن كرد، چه جاى حكايتهاى كودك پسند است و حكمتهاى همه فهم؛ آن هم حكايات و قصصى كه سلسله سند آنها توثيق نشده و محك تعادل و تراجيح نخورده است و هر سطر آن در مصاف با چند و چونهاى عالمانه بر خود مىلرزد .
يكى از همين حكايت گويان كه از هيئت و هيبت عالمان بيرون در آمد و به راهى ديگر رفت، مولوى است . صابون داستان سرايى و قصه گويى به تن و نيز خورده است . در دفتر سوم مثنوى، سخن منتقدان خود و كتابش را بهتر از خود آنان نقل مىكند كه گفتهاند: مثنوى، سخن سبك و بىمقدارى است؛ زيرا در آن جز قصه و حكايت نيست . آن مباحث دقيق عرفانى كه در آنها از مقامات تبتل تا فنا سخن مىرود و ذكر بحث و اسرار بلند، جايى در مثنوى ندارد و همه اساطير و افسانههاى كهنه است .
اما پاسخ مولوى به اينان، فقط يك كلمه است: ((قرآن را چه مىگوييد؟ ))
سپس پاسخ قرآن را به منتقدان خود (قرآن ) نقل مىكند و از همان جا، پاسخ طاعان مثنوى را نيز پيش روى آنان مىنهد:
از آن جا به بعد، حقيقت قرآن و اين كه آن كتاب بزرگ آسمانى، غير از ظاهر، بطونى نيز دارد، مىپردازد و آن را به عصاى موسى تشبيه مىكند كه به ظاهر، چوبى خشك است، اما در جاى خود اژدهايى است كه هر مكر و سحرى را مىبلعد و صولت موسوى را مىنماياند .
خداوند، ابايى ندارد از آن كه خود را ((قصه گو)) بخواند؛ بنگريد:
به همين خاطر بود كه منكران و مخالفان قرآن، آن را ((اساطير الاولين )) يعنى داستانهاى كهن مىخواندند و اين شيوه وحيانى را نقص مىشمردند! آنان در قرآن ((تعميقى و تحقيقى بلند)) نمىديدند و ? مفاد آن را عامه پسند و كودكانه مىپنداشتند و همه اين تهمتها از آن جا ناشى مىشد كه قرآن ژست عالمانه به خود نگرفته و پر از تمثيل و داستان است .
از داستانهاى قرآن كه بگذريم، حكايات ملى و مذهبى ما نيز خود حكايتى ديگر دارند. قصههاى بلند و كوتاهى كه در كتب اخلاقى، عرفانى و حتى فلسفى آمدهاند، به مثابه ((معجون فرهنگ ))اند؛ زيرا چندين دانش و ? بينش گاه در حكايت كوتاهى به هم مىرسند و مشى حكيمانه را باز مىگويند. گاه جهانى از معنا را مىتوان در يك داستان فشرد و چون پاى تلخيص و ايجاز در ميان است، پس گاه مىتوان چندين جهان تو در تو و پهلوى هم را در چند سطر لطيف و رقيق ريخت و معجونى ساخت و در حلق بيمارانى ريخت كه طبيبان دانشمند از عهده شناخت و درمان درد آنها بر نيامدهاند .
حكايات و داستانهاى دينى ما، چندين قابليت دارند كه در غير آنها، يافت نمىشوند:
1. كوتاه دامنى و گزيده گويى . با حريف هميشه نمىتوان جنگ فرسايشى كرد . گاه چاره فقط در ضربه فنى او است و اين تنها از حركتى كوتاه و بىوقفه ساخته است؛ يعنى حكايت . حريف در اين جا همان دشمن درونى يا نفس مكار است كه عليه هر برهانى، برهانى در آستين دارد و در همه مجادلات پيروز است . چنين دشمنى را نمىتوان به پاى ميز مذاكره و امضاى قرارداد كشاند . او را بايد محاصره كرد و در دم از پاى در آورد . نفس آدمى، از هر عالمى، عالمتر است و براى هر صيدى، دانه و دامى دارد و بسيار پر حوصله و فرصت طلب است . از پس عقل، به نيكى و راحت بر مىآيد ، اما در رويارويى با قلب سوخته و منقلب، زبون و تسليم است . لطايف كوتاه و حكمتهاى گزيده، قلب را مىلرزانند و از اين راه جبهه نفس را ضعيف مىكنند.
مثلا حكايت زير، مؤثر است، چون شرح و تفصيل در آن نيست و اگر مشروح و مفصل مىبود، چنين تأثيرى نداشت:
نقل است كه حسن بصرى روزى به صومعه رابعه رفت و گفت: (( از آن علمها كه نه به تعليم بوده باشد و نه به شنيده، بلكه بىواسطه خلق به دل تو فرود آمده است، مرا حرفى بگو .)) گفت: ((كلاوهاى چند ريسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتى سازم . به دو درم بفروختم . و يكى در اين دست گرفتم و يكى در آن دست . ترسيدم كه اگر هر دو به يك دست گيرم، جفت شود و مرا از راه ببرد. )) ?
و اگر از اين خلاصهتر مىتوانست باشد، مؤثرتر مىافتاد؛ بدين قرار:
رابعه را ديدند كه دو درهم، هر يك در دستى گرفته است . گفتند: (( چرا نه به يك دست گيرى؟ )) گفت: ((تا جفت نشود، كه دشمن، پراكنده به . ))
2 سادگى و گويايى . حكايات، از هر نوعى كه باشند، نوعا ساده و گويا هستند . اين سادگى و گويايى به حكمت خلق آنها باز مىگردد؛ زيرا تمثيل و داستان، اساسا براى اين است كه حكمتى يا نكتهاى را ساده كنند و اگر قرار باشد كه خود آن تمثيل و داستان هم پيچيده و مغلق باشد، فلسفه وجودى آنها مسأله دار مىشود . اين سادگى و همه فهمى، اگر چه امتياز است، نزد برخى گناهى است نابخشودنى؛ زيرا حكمت نزد آنان، آن است كه عوام نفهمند و خواص را به زحمت اندازد؛ چنان كه درباره برخى آثار ميرداماد چنين گفتهاند . لطيفه گفتگوى او با موكلان قبر، مشهور است و اين بيت:
انتقاد بىجاى منكران قرآن نيز به همين خصيصه ((كتاب الله )) بر مىگردد؛ آنها مىگفتند كه اين چه كتابى است كه ((كودكان خرد فهمش مىكنند)) و در او ((نيست تعميقى و تحقيقى بلند!)) پيش اين عالى جنابان، كتاب هر قدر پيچيدهتر و ديريابتر باشد، مهمتر و نغزتر است!مولوى كتابهايى را كه دير ياباند، اما تهى مغز، به كيسههايى تشبيه كرده است كه گرهى سخت بر سر آنها بستهاند و چون مىگشايى، هيچ نمىيابى:
سادگى صورت و روانى حكايات، نبايد ما را به اين وهم اندازد كه در آنها عمق و پهناورى نيست . اين هنر حكايات است كه دقايق و لطايف را چنان ساده مىكنند كه گويى از اصل سادهاند؛ حال آن كه اگر همين حقايق در قالبهاى تحليلى و فلسفى ريخته شوند، سخت و لا ينحل مىنمايند. بدين رو است كه حافظ، نكته دانها را به شنيدن حكايت مىخواند تا از تناقضى پيچيده، سر در آورند:
آميختگى ((شكر و شكايت )) همان تناقضى است كه نكته دان عشق بايد آن را در قالب حكايت ببيند تا به درايت رسد.
3 تأثير گذارى . به دلايل بسيارى، داستان، تأثيرگذارتر از هر شيوه بيانى ديگر است . نخست اين كه داستانها، چون آغاز و فرجامى پيوسته و حسانگيز دارند، خواندنى ترند و در هر حوصلهاى مىگنجد . هر كس مىخواهد بداند كه آغاز آن به كجا مىانجامد و عاقبت آن شخص يا قهرمان چيست . حوصله و مجال خوانندگان، در پيشگاه حكايت، قابليت بيشترى پيدا مىكند، و وقتى خواندند، لابد اثر مىپذيرند .
ديگر آن كه در حكايات، مفاهيم در قالب اشخاص و اشياء در مىآيند؛ يعنى به شكل ملموستر و به قيافههاى شناخته شدهترى ظاهر مىشوند . مفاهيم، هر قدر كه بلند و جذاب باشند، تا در قالب حوادث و مواجهات در نيايند، به نظر دست نيافتنىتر مىآيند.
آن همه توصيه به مطالعه قصص كه در قرآن و كتب عرفانى آمده است، مىتواند به همين دليل باشد كه آنها آثار روشنتر و عميقترى دارند .
تأثير گذارى حكايات، سبب شده است كه مطالعه آنها در برنامههاى اخلاقى و سلوكى، هميشه جايى براى خود داشته باشد و هر پيرى، مريدان خود را به حكايت خوانى و شنيدن داستان عارفان و قصه پارسايان بخواند. نمونه را، عطار در ذكر حالات و مقامات حاتم اصم، سخنى از وى نقل مىكند كه بسيار شنيدنى است:
و گفت: (( هر كه به مقدار يك سبع (يك هفتم ) از قرآن و حكايت پارسايان در شبانروزى بر خود عرضه نكند، دين خويش به سلامت نتواند داشت.)) ?
عرضه (( حكايت پارسايان در شبانروزى بر خود )) در كنار قرائت قرآن، همان با جان و دل سالك مىكند كه بهار با درختان.
همو از حمدون قصار نقل مىكند كه مىگفت: (( هر كه در سيرتهاى سلف نظر كند، تقصير خود بداند و باز پس ماندن خويش از درجه مردان.)) اين سخن حمدون، به واقع مهم و نغز است؛ زيرا وى با اين ? توصيه، يكى از كارآمدترين ابزار سنجش براى پيشرفت يا پسرفت معنوى انسانها را بازگو كرده است . بدين ترتيب، هر كه بخواهد بداند كه كجا است و چند منزل از راه را پيموده و چند منزل ديگر تا مقصد در پيش دارد، راهى جز مطالعه ((سيرت سلف)) يعنى حكايت پيشينيان ندارد . بررسيدن ((سيرت سلف )) كه در سخن حمدون قصار آمده است، از راه مطالعه حكايات منسوب و مربوط خواهد بود، نه غور در آرا و انديشههاى نظرى ايشان . چه، آن را ((سيرت)) نمىگويند.
ابوحامد غزالى (505 450 ه.) سخن را بالاتر برده و نظر در حكايات عارفان را مايه رغبت به عبادت شمرده است . وى در اصل ششم از ركن ((منجيات)) در كتاب كيمياى سعادت، دو راه براى علاج سستى در عبادت پيش مىنهد: نخست اين كه (( در صحبت مجتهدى باشد، تا وى را مىبيند، راغب شود . )) ديگر آن كه (( بايد احوال و حكايات مجتهدان مىخواند)) بدين ترتيب هرگاه كسى به بيمارى كسالت و سستى در عبادت مبتلا شده يا بايد به خدمت كسى برسد كه او در كار خدا، مجتهد (كوشنده) است يا حالات و داستانهاى آنان را بخواند . مراد غزالى از ((مجتهد)) كسى است كه در راه خدا، از هيچ جد و جهدى فرو گذار نمىكند و اهل تلاش و كوشش است . عبارت او در كيمياى سعادت بدين قرار است:
و چون نفس تن در ندهد و در اين عبادت، علاج آن بود كه در صحبت [ = همراهى ] مجتهدى باشد تا وى را مىبيند، راغب شود. يكى مىگويد: ((هرگاه كه در عبادت كاهل شوم، در اجتهاد محمد بن واسع نگرم تا يك هفته عبادت با من بماند. پس اگر چنين كس نيابد، بايد كه احوال و حكايات مجتهدان مىخواند و ما به بعضى از آن اشارت كنيم: … ?
سپس حكاياتى از داود طايى، ابو محمد جريرى، فتح موصلى، اويس قرنى، سفيان ثورى و ديگران مىآورد و در پايان مىگويد:
اين است احوال مجتهدان. و از آن بسيار است و حكايت دراز شود و در كتاب (( احياء)) بيشتر از اين بياوردهايم . بايد كه اگر بنده چنين ? احوال نمىبيند، بارى مىشنود تا تقصير خويش شناسد و رغبت خير در وى حركت كند و با نفس خويش مقاومت تواند كرد . ?
از همه اين كارها كه بگذريم، سخن على (ع) در اين باره، حلاوت و عمق دگرى دارد؛ آن جا كه در نهج البلاغه مىفرمايد: (( من چنان در تاريخ و احوال پيشينيان غور و نظر كردهام كه گويا با آنان زيستهام و يكى از آنانم . )) در كنار همه اين توصيهها، هشدارى نيز هست كه بايد شنيد و جدى گرفت. شايد اين هشدار را بيش از همه مولانا به خوانندگان آثارش داده است . وى چندين بار در مثنوى و فيه ما فيه خاطر نشان كرده است كه حكايات به مثابه پيمانهاند؛ يعنى همچنان كه از پيمانه، محتواى آن مراد است، از حكايات نيز معناى آنها مقصود است .
بدين ترتيب، كالبد داستان چندان اهميت ندارد؛ اگر چه اجزايى از آن در ناسازگارى مطلق با عقل باشد . حتى همان حكاياتى هم كه مولوى آنها را ((نقد حال خود)) مىشمارد، گاه كالبد و صورتى ناموزون دارند. او نخستين داستان مثنوى را نقد حال خوانده، مىگويد:
ولى در همين حكايت، چند جاى، مثنوى خوانان را از نظر كردن در صورت داستان پرهيز مىدهد؛ چه صورت آن ناموزون و حتى غلط انداز است . و هم از او است:
به حق، بسيارى از حكايات دلپذير، صورتى نامعقول و نامقبول دارند؛ ولى سهل است، زيرا صورت در جنب سيرت، وانهادنى است . مولوى گاه كه تهمت حكايت گرى را از خود دور مىكند، به بعد جسمانى حكايات نظر دارد؛ يعنى صورت و اجزاى خاكى آنها كه براى حفظ روح معنا، آفريده شدهاند .
4 اسلوب مندى . داستانهاى كوتاه و بلندى كه در كتب پيشينيان آمده است، در نهايت مهارت و توسعه يافتگى در فن داستان سرايى است . در اين حكايات، تقريبا همه اصول ريز و درشت قصه گويى مراعات شده و مثلا آنچه بايد آخر گفته شود، در آغاز نمىآيد و يا ابزار جذاب سازى در آنها به چشم مىخورد و … .
درباره اسلوب فنى حكايات كهن، سخن فراوان مىتوان گفت و نگارنده مترصد فرصتى است تا آنچه دريافته و يا گمان كرده، جايى بازگويد . در اين جا همين قدر مىتوان گفت كه پيشينيان ما در نوشتن و ساختن داستان، دستى توانا داشتهاند و اگر با فن داستان نويسى امروز، محك زنيم، برترىهاى بسيارى در حكايات آنان مىبينيم . ((بگذار تا وقت دگر.))