پيرهنى نو بر تن داشت . خواست كه با آن نمازى خواند . وضو بايد مىساخت . نخست به بيت الخلاء رفت .در آن جا به اين فكر افتاد كه ? پيرهن نو را صدقه دهد . همان جدا درآورد و بر در مستراح آويزان كرد . سپس يكى از همراهان خود را كه در بيرون ايستاده بود، صدا زد . آمد و گفت:اى شيخ چه مىفرمايى؟ از درون آواز داد كه اين پيراهن را كه بر در انداختهام، بردار و ببر و به نيازمندى هديه ده . گفت:اى شيخ!نمىتوانستى كه صبر كنى تا از آن جا بيرون آيى و سپس آن را صدقه دهى!؟ گفت: (( مىترسم، تا بيرون آيم شيطان مرا از اين نيت خير بگرداند . تا او در نيت من دست نبرده و مرا پشيمان نكرده است، ببر و به حاجتمندى بده . )) ?