روزى زنبورى به مورى رسيد . او را ديد كه دانه گندم به خانه مىبرد مردمان پاى بر او مىنهادند و او جراحت مىرساندند.
زنبور، آن مور را گفت كه اين چه سختى و مشقت است كه تو براى دانهاى بر خود تحميل مىكنى؟ براى دانهاى كوچك و بىارزش، چندين خوارى و دشوارى مىكشى . بيا تا ببينى كه من چگونه آسان مىخورم بىاين كه مشقتى كشم و رنجى برم. پس مور را به دكان قصابى برد .
گوشتها آويخته بودند . زنبور از هوا درآمد و بر تكهاى گوشت نشست و سير خورد و پارهاى نيز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسيد و كاردى بر گوشت زد و زنبور را كه بر آن جا نشسته بود، به دو نيم كرد و بينداخت . زنبور بر زمين افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پايش را گرفت و مىكشيد و مىگفت: (( هر كه آن جا نشيند كه خواهد، چنانش كشند كه نخواهد. )) ?