آوردهاند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند و وام بسيار بر گردن داشتند . شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد . چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد . روز چهارم، پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشارهاى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض خود بدهد. دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند.
ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟ گفت: خود دانى . شيخ گفت: خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟ فراتى گفت: نه يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمىآمدى و نمىآسودى و وام خود نمىگزاردى . شيخ گفت: (( خدايا!او را به دنيا باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او .)) ?