عمر، يك روز خواست كه بر جنازهاى نماز كند . مردى پا پيش نهاد و نماز ميت را او خواند . آن گاه چون دفن كردند، دست بر گور وى نهاد و گفت: ((خوشا بر تو كه نه امير بودى و نه وزير و نه سردار و نه خزانه دار و نه بزرگ قوم . )) آن گاه از چشمها ناپديد شد و كسى او را نديد .
عمر فرمان داد كه او را بيابند و نزدش آوردند . هر چه گشتند، نيافتند. گفت: ((شايد كه آن مرد، خضر بوده است .)) ?