خواجهاى غلامش را ميوهاى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مىخورد. خواجه، خوردن غلام را مىديد و پيش خود گفت: ((كاشكى نيمهاى از آن ميوه را خود مىخوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مىخورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد .)) پس به غلام گفت: (( يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى خورى .))
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت . روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش مىخورى . غلام گفت: ((اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفتهام و خوردهام . اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينىهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.)) ?