گيلانغرب كه رفته بودم

❤️ #دلنوشته

گيلانغرب كه رفته بودم، تو اتوبوسمون راوي از ابراهيم هادي گفت؛ من يچيزايي ميدونستم ، اما خيلي شناخت نداشتم مثلا جايي عكسشو ميديدم ميدونستم شهيد ابراهيم هادي هستن ، اما اطلاعات زيادي نداشتم… راوي يه كتاب دستش بود ، روش نوشته بود * #سلام_بر_ابراهيم *
گفت اين كتابو حتما همتون خونديد ، اما من اولين بار بود كه ميديدمش، تصميم گرفتم وقتي برگشتم بخرمش.

وقتي برگشتم كرج تو چندتا نمايشگاه پرسيدم ، نداشتن. حتي گاهي وقتا يادم ميرفت اين كتابو ميخوام بعضي وقتا هم نداشتن يا تموم كرده بودن. بعد يمدت كه امتحانا شروع شد زياد دنبال كتاب نرفتم، يروز كه داشتم تو نت دنبال مطلبي ميگشتم ديدم يجايي نوشته بود. پي دي اف كتاب سلام بر ابراهيم ، عين كسي كه يچيز ناياب پيدا كرده. سريع صفحه رو باز كردم و دانلودش كردم. خيالم راحت شد كه دارمش ، اما هي عذاب وجدان داشتم. اگه ناشرش راضي نباشه چي؟ حق الناس هست ، ميخوام شهيدو بشناسم اما اينطوري؟ يك ماه ميشد كه من كتابو تو گوشيم داشتم، بدون اينكه حتي يه صفحشو بخونم… دانشگاه ثبت نام راهيان نور جنوب داشت اولين بارم بود كه ثبت نام كردم براي جنوب بعضيا ميگفتن شهدا طلبيدن
پيش خودم ميگفتم واقعا شهدا منو طلبيدن؟؟؟ [خيلي برام سوال بود اين]

تو قطار كه بودم پيش خودم گفتم من كتاب سلام بر ابراهيم ميخونم رسيدم كرج، زنگ ميزنم به ناشرش پولشو كارت به كارت ميكنم براشون، اينطوري خودمو آروم كردم، رسيديم انديمشك و سوار اتوبوسا شديم و هنوز من كتابو نخونده بودم. فرداش تو راه رفتن به يادماني بوديم… كه فرهنگي اتوبوسمون شروع كرد پَك هايي(كيف هايي ) رو پخش كردن ، من صندلي سوم نشسته بودم پك خودمو نديده گذاشتم رو صندلي خودم ، از مسئول اتوبوس پك هاي ديگرو ميگرفتم و ميدادم به بچه هاي پشت، رو اين كيفا عكس شهيدي خورده بود… وقتي تموم شد پخش پكا يه نگاه به كيفم كردم ديدم

عععع ابراهيم هادي

قلبم تند تند ميزد،

يه لحظه حسم وصف ناپذير بود،

كيفو تو بغلم فشار دادم و گفتم من همين امشب زنگ ميزنم به ناشر پول كتابو بريزم، از همين الان كتابو ميخونم تو حال خودم نبودم . ديدم دوستم كه صندلي كناري من نشسته بود از پكش يه كتاب درآورده بود، روش نوشته بود من كاوه هستم (شهيد محمود كاوه)
بيشتر دوستاي اطرافم شهيدشون كاوه بود، ديدم كيفشونمم با عكس همين شهيده

لرز افتاد تو جونم
در كيفو باز كنم ،
ميترسيدم
نه ولش كن باز نميكنم،
نتونستم
در كيفو باز كردم
ديدم كتاب من #سلام_بر_ابراهيم ١ هست …

دست خودم نبود بلند گفتم واي…
بچه ها نگام كردن…
زبونم نميچرخيد…
اينطوري شرمندم كرد…
علاوه بر كتاب؛ ليوان و چفيه هم داخش بود كه عكس ايشون چاپ شده بود روش

رفتيم كانال كميل، ١٣٩٦/١٢/٢٠
راوي گفت كي اينجا خواهر ابراهيمه؟
ميگفت شماها كه الان اينجا هستيد يا خدا توفيشو داده يا انقد خوب بوديد شهدا دعوتتون كردن ، امروز اينجا كدومتونو ابراهيم دعوت كرده؟
[جواب سوالمو گرفتم]

همينطور كه گريه ميكردم دوستام هي ميگفتن خوش به حالت تروخدا دعامون كن… از كانال كه اومدم بيرون رفتم پيش همون راوي كه تو گيلانغرب كتابشو معرفي كرده بود، گفتم بهشون از اونموقع دنبال كتاب ايشون بودم اما…حرفمو قطع كرد گفت اينجا داره بعنوان هديه،حرفشونو قطع كردم گفتم خودش بهم هديه داد،براش تعريف ميكردم خيلييي لذت ميبرد، گفت امروزو تو تقويمت بنويس…
تا حرفم تموم شد ديدم دوستم اومد پيشم باچشم گريون يه كتابم دستش بود
گفت بعنوان هديه، #سلام_بر_ابراهيم ٢…
چطوري تشكر ميكردم؟
واقعا ميتونستم خوشحالش كنم؟
وصيتشو عمل كنم؟

٩٦/١٢/٢٠ دعوت به كانال كميل
٩٦/١٢/٢٢ ثبت پلاك هديه

فـــ . يزداني
راهيان نور ١٣٩٦
دانشگاه آزاد اسلامي كرج

✅ @EbrahimHadi

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.