9. افسوس شاه از عمر بر باد رفته
يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
|
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
|
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
|
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
|
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد(55)
|
من نكردم شما حذر بكنيد(56) |