17. نتيجه شوم حسادت
يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت ، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله كرد و گفت : ((درآمد اندكى دارم ولى عيال بسيار، و نمى توانم بار سنگين نادارى را تحمل كنم ، بارها به خاطرم آمد كه به سرزمينى ديگر كوچ كنم چراكه در آنجا زندگيم هرگونه بگذرد، كسى بر نيك و بد من باخبر نمى شود و آبرويم حفظ مى گردد.))
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
|
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
|
باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم ، كه اگر سفر كنم ، آنها در غياب من بخندند و مرا نسبت به عيالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگويند:
ببين آن : بى حميت (69) را كه هرگز
|
چنانكه مى دانى در علم حسابدارى ، اطلاعاتى دارم ، اكنون نزد شما آمده ام ، بلكه از ناحيه مقام ارجمند شما، طريقه اى و كارى در دستگاه دولتى معين گردد، تا با انتخاب آن ، خاطرم آرامش يابد و باقيمانده عمر از شما تشكر كنم . تشكر از نعمتى كه از عهده شكرانه آن ناتوانم (خلاصه اينكه نزد وزير كارى در حسابدارى دولتى برايم درست كن تا همواره سپاسگزار تو باشم .)
به او گفتم : اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه ، دو بختى است . از يكسو اميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد و به خاطر اميدى ، خود را در معرض ترس قرار دادن ، بر خلاف راءى خردمندان است :
كه خراج (70) زمين و باغ بده
|
يا به تشويش و غصه راضى باش
|
يا جگربند، پيش زاغ بنه (71)
|
دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى ، مگر نشنيده اى كه هر كس خيانت كند، پشتش از حساب رس بلرزد:
كس نديدم كه گم شد از ره راست
|
و حكيمان مى گويند: چهار كس از چهار چيز، از صميم دل آزرده خاطر شود:
1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناكار از سخن چين 4. زن بدكار از نگهبان . ولى آن را كه حساب پاك است از محاسب حسابرس ) چه باك است .
مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
|
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ (72)
|
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك
|
زنند جامه ناپاك گازران (73) بر سنگ
|
گفتم : حكايت آن روباه ، مناسب حال تو است . روباهى را ديدند از خود بى خود شده ، مى افتاد و بر مى خواست و مى گريست . شخصى به آن روباه گفت : ((چه چيز موجب خوف و ترس و پريشانى تو شده است ؟))
روباه گفت : ((شنيده ام شترى را بيگارى (كار بى مزد) مى برند.))
آن شخص به روباه گفت : اى احمق ! تو چه شباهتى به شتر دارى ، و تو را به شتر چه كار؟ (تو كه شتر نيستى تا تو را نيز به بيگارى بگيرند.))
روباه گفت : خاموش باش كه اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من كنند و بگويند اين شتر است (نه روباه ) و در نتيجه گرفتار شوم ، چه كسى در فكر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق ، ترياق (پادزهر) بياورند، مارگزيده خواهد مرد.
اى رفيق ! (با توجه به حكايت روباه ) به تو مى گويم كه تو قطعا داراى دانش و دين و تقوا هستى و امانتدار مى باشى ، ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، اگر با سخن چينى هاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آيا هنگام سرزنش شاه ، مى توانى از خود دفاع كنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراين مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى .
به دريا در منافع بى شمار است
|
اگر خواهى ، سلامت در كنار است (74)
|
دوستم حرفهاى مرا گوش كرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم كشيد و سخنان رنج آور گفت : ((اين چه عقل و شعور و تدبير است . سخن حكيمان تحقق يافت كه مى گويند: ((دوستان در زندان به كار آيند، كه بر سفره ، همه دشمنان ، دوست نمايند.)) (75)
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
|
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
|
در پريشان حالى و درماندگى
|
ديدم كه از نصيحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذيرد. او را نزد صاحب ديوان (وزيران دارايى ) (76) كه سابقه آشنايى با او داشتم برده و وضع حال و شايستگى او را به عرض وى رساندم ، صاحب ديوان او را سرپرست كار سبكى كرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت ، وزير و خدمتكاران او را مردى خوش اخلاق و پاك سرشت يافتند و تدبيرش را پسنديدند. درجه و مقام عاليتر به او دادند. او همچنان ترقى كرد و به مقامى رسيد كه مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت . من خوشحال شده و گفتم :
ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار
|
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است (77)
|
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
|
تلخ است وليكن بر شيرين دارد(78)
|
سعدى در ادامه داستان مى گويد:
در همان روزها اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه براى انجام مراسم حج ، سفر كردم . همگامى كه باز گشتم همين دوستم در دو منزلى وطن (شيراز يا…) به پيشواز من آمد، ديدم ظاهرى پريشان دارد و به شكل فقيران است . پرسيدم : چرا چنين شده اى ؟ جواب داد: همان گونه كه تو گفتى ، طايفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خيانت متهم كردند، شاه درباره اين اتهام تحقيق و بررسى نكرد و دوستان قديم و دوستان صميمى دم فروبستند و صميميت گذشته را از ياد بردند:
نيايش كنان دست بر بر نهند (79)
|
خلاصه ، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در اين هفته كه مژده خبر سلامت حاجيان رسيد، مرا از بند سنگين زندان آزاد كردند و شاه ملك را كه از پدرم برايم به ارث مانده بود خود مصادره نمود.
سعدى مى گويد: به او گفتم ، قبلا تو را نصيحت كردم كه : ((كار براى شاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى و يا در طلسم بميرى ، ولى نصيحت مرا نپذيرفتى .))
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
|
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
|
بيش از اين مصلحت نديدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمك بر آن بپاشم ، لذا به همين سخن اكتفا نمودم :
ندانستى كه بينى بند بر پاى
|
چو در گوشت نيامد پند مردم ؟
|
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
|
مكن انگشت در سوراخ كژدم (80) |