66. نعره شوريده دل
 
  يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كاروانى حركت مى كردم . سحرگاه كنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى (193) همراه ما بود، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى كه روز شد، به او گفتم :  ((اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى ؟ ))
در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه ، غورباغه ها را در ميان آب ، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مى ناليدند، فكر كردم كه از جوانمردى دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت .
| عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش 
 | 
| مگر (194) آواز من رسيد بگوش 
 | 
| گفت : باور نداشتم كه تو را 
 | 
| بانك مرغى چنين كند مد هوش 
 | 
| گفتم : اين شرط آدميت نيست 
 |