86. پارساى با عزت
شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق (236)
|
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
|
شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن ))
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
|
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
|
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
|
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت (237) |