106. آدم نما، نه آدم
نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونه يافتى ؟ ))
گفتم : خرى كه همشكل آدم شده ، گوساله پيكرى كه او را صداى گاو است . يك چهره زيبا بهتر از هزار لباس ديبا است .
به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان |
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش |
بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او |
كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش (277) |