112. ترس از شرمسارى
جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت : ((اى پسر! تو نيز آنچه را مى دانى بگو. ))
جوان در پاسخ گفت : ((از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم ))
نشنيدى كه صوفيى مى كوفت |
زير نعلين خويش ميخى چند؟ |
آستينش گرفت سرهنگى |
كه بيا نعل بر ستورم بند (311) |