136. آشتى سعدى با دوست قديم خود
دوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم ، شنيدم يك روز در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.
نگار من چو در آيد به خنده نمكين
|
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
|
چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
|
چو آستين كريمان به دست درويشان (357)
|
گروهى از پارسايان – نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود – اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من ، بسيار افسوس خورده و به گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست ، اين اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم .
نه ما را در ميان عهد و وفا بود
|
جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟
|
به يك بار از جهان دل در تو بستم
|
ندانستم كه برگردى به زودى
|
كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358) |