لطيفه
گويند: سلطان هند از شخصى پرسيد: كه بى عقلترين مردم در اين شهر كيست ؟ او گفت : در كتابى ديدم آن كسى است كه نامش تختى و ريشش دراز و معلم اطفال مى باشد پادشاه گفت : در اين شهر جستجو كن شايد كسى را پيدا كنى كه جامع اين صفات باشد تا او را امتحان كنم كه نوشته كتاب صحيح است يا نه ؟ آن مرد پس از تفحص زياد شخص معهود را پيدا كرد، و به مجلس سلطان احضار كرده موقعيكه سايرين هم حاضر بودند، اين شخص بر روى يك صندلى نشست كه از چوب خيزران و مشبك و سوراخ سوراخ بود همينكه نشست با زحمت زياد يكى از بيضتين خود را داخل سوراخ آن صندلى كرد و به داخل كردن بيضه ديگرش هم سعى مى كرد و با اين وضع روى صندلى نشسته بود و توان بلند شدن نداشت در اين وقت خبر ورود پادشاه رسيد، حاضرين تمام قيام نموده ، غلام اين شخص را نهيب زد كه برخيزد، وقتى كه بپا ايستاد صندلى را نيز با دو دست در عقبش نگاه داشته بود، پادشاه متعجبانه نظر مى كرد، ناگاه بيضه او را ديد كه از سوراخ بيرون شده ، پس از خنده زياد گفت : به زحمت راضى نشده خودش امتحان داد.(108)