حل مشكل

حل مشكل
يعقوب (عليه السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.
آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.
و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند:

پدر جان ، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى ، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم ؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. (17)
فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت ، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس ‍ مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت ، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت : بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد (18)
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بود، لذا در پاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم ، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. (19)
يعقوب (عليه السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفتند و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى ؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت : مى ترسم گرگ او را بخورد خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ ، همان برادران يوسف بود كه از آن رشك ها آنها بر وى بيم داشتند و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود. (20)
جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند
كز عدو خوبان در آتش مى زيند
يوسفان از مكر اخوان در چهند
كز حسد يوسف به گرگان مى دهند
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
گرگ ظاهر كرد يوسف خود نگشت
اين حسد در فعل از گرگان گذشت
زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق
آمده كانا ذذهبنا نستبق ؟
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
عاقبت رسوا شود اين گرگ بياست
زانكه حشر حاسدان روز گزند
بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فركشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را. مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.