چیزی به سحر جمعه نمانده بود

📃 #داستان_انتظار

یک
چیزی به سحر جمعه نمانده بود. تکیه داده بود به زانوی مادر و به زمزمه‌ی دلنشین دعاهایش گوش می‌داد. مادر یکی‌یکی اسم همسایه‌ها را می‌آورد و برایشان دعا می‌کرد. همان همسایه‌هایی که در روزهای تلخ بعد از وفات پیامبر تنهایشان گذاشته بودند. دعاهای مادر که تمام شد پرسید:«مادرجان پس خودمان چه؟» مادر لبخند زد و موهای پسر را نوازش کرد و گفت:«میوه‌ی دلم! اول همسایه بعد اهل خانه»
دو
توقیع را که خواند احساس کرد سینه‌اش تنگ شده. فیتیله‌ی چراغ را پایین کشید و رفت توی ایوان. به آسمان خیره شد که از ستاره لبریز بود. جمله‌های نامه توی سرش چرخ می‌خوردند. امام برایش نوشته بود:«اگر به راهنمایی شما اشتیاق نداشتیم، به خاطر ظلم‌هایی که دیده‌ایم، از شما مردمان رو برمی‌گرداندیم» مهربانی‌ غریبی که در آن کلمه‌های ساده بود، قلبش را می‌فشرد. یک‌دفعه یاد نامه‌ی قبلی امام افتاد. همان نامه‌ای که تویش نوشته بود:«برای من در دختر رسول خدا الگویی نیکو است» انگار تازه معنای جمله امام را فهمیده بود.
سه
شاید این‌که بعضی از عاشق‌هایت دوست دارند تو را «مهدی فاطمه» صدا بزنند، به خاطر همین‌ شباهت‌هاست. شاید بعضی از عاشق‌هایت وقت فکرکردن به قلب مهربان تو، بی‌اختیار یاد قلب مهربان مادرت می‌افتند.

🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.