جدایی از دنیا
فیتیله ی بخاری علاء الدین را بالا دادم و خودم را کشیدم زیر پتو علی از جایش بلند شد و رفت سمت هال.
کجا میری علی جان؟ چیزی لازم داری؟
نه تو بخواب…
چشم هایم گرم خواب بود. دقایقی گذشت اما علی پیدایش نشد! هر طوری بود خودم را از گرمای تشک رها کردم و به سمت هال رفتم تا وارد هال شدم از سرما لرز به جانم افتاد.
علی را دیدم که وسط هال سجاده اش را پهن کرده و دارد نماز می خواند.
کنارش نشستم و منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
علی آقا اینجا سرده نفتم که نداریم بخاری توی هال رو روشن کنم.
خوب توی اتاق نمازت رو میخوندی
از شدت سرما دندانهایم داشت به هم میخورد که علی توی چشم هایم خیره شد.
خانم، همین جا خوبه من که مسئول پخش کوپن نفت هستم باید سرما رو حس کنم تا بفهمم اگر یه شب یه خونه ای نفت نداشت، شبش رو چطوری سر می کنه تا در وظیفه ام کوتاهی نکنم.
📕مزد اخلاص ص۹۹
انتشارات شهید ابراهیم هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63