در جريان پخش کوپن در اوایل انقلاب، به یک پیرزن کوپن ارزاق نرسید، به او گفتند فردا برایت می آوریم اما او با عصبانیت، آب دهان خود را به صورت آن جوان انداخت که يكي از معلمان و بسیجیان همدان بود!
اطرافیان می خواستند با این پیر زن برخورد کنند اما او اجازه نداد و گفت: والکاظمین الغیظ… او خشم خود را به خاطر خدا فرو خورد.
سال بعد استاد قرائتی به همدان رفت و به منزل یکی از خانواده شهدا می رود.
آخر شب یکی از همسایگان به منزل شهید آمد و نفس زنان به آقای قرائتی گفت: من یک پسر داشتم که در والفجر مقدماتی شهید شد. بعد با هیجان داستان بالا را تعریف کرد. یکباره این پدر شهید غش کرد و در کنار استاد قرائتی به زمین افتاد.
او سکته کرد و مُرد!
استاد قرائتی میگفت من آن شب خواب نداشتم. فردا کمی در مورد این شهید تحقیق کردم و هفته بعد در تلویزیون خاطرات او را گفتم.
📙مزد اخلاص. اثر گروه شهید هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63