از شـبستان شـب موى کسى بـر مشامم مى رسد بوى کسى روح سرگردان من پر مى کشد چون کبـوتر بر سر کوى کسى مـى تپد در خويش دشت انتظار از سـمـند پر تکاپوى کسـى آسـمان دور زد از رنگين کمان در هـواى طـاق ابروى کسى مـى دمد از روزن شب آفتاب تـا بـبيند پرتـو روى کسـى در پريـشانى دل من لود هست درد چيـن چشم جادوى کسى سمت وسوى خوشتن گم کرده ام مـى دوم تا پاى دل سوى کسى شـب هـمه شب مشفق کاشانى
ادامه نوشته »بایگانی ماهانه: ژانویه 2018
قـلم اجـازه بـده تا كه عرض حال كنم
قـلم اجـازه بـده تا كه عرض حال كنم ظـهور مـهدى مـوعود را سـؤال كنم دلـم گرفـت ودلـم را بـه يـك نوا دادم تـمـام بـغض دلـم را بـه واژه هـا دادم غروب جمعه رسيده است وعطر شوق تو باز غـروب جمعه رسيده است ووقت راز ونياز تـمام هـفته ى مـا روى جاده ها سر شد تـمام هـفته ى مـا بى حضورت آخر شد تـمام هـفته ى مـا بى تو سرد وغمگين بود وزيـر هـر قـدمى احـتمال يك مين بود كـبـوترى بـه بـلنداى آسـمان نپريـد كـسى ز دخـتر بـى خـانمان گلى نخريد جـهان لـباس سياهى ومرگ پوشيده است تـمام صـحن خيابان ز برگ پوشيده است تـمام حـجم خـيابان هجوم تابوت است وعـشق بـمب بزرگى بدون باروت است وعـشق واژه ى تكرار هر غزل شده است وعـشق تـا حدّ يك نام مبتذل شده است وآنچه در دل مـا نـيست پاكى ذات است وعـشق مـضحكه ى قرن ارتباطات است دوبـاره بـاغچه آتش گرفت وبلبل سوخت ومـرگ، صاعقه اى زد وشهر كابل سوخت چقـدر چلچلـه هـا يـك شبه يتيم شدند زنـان سـر بـه گريـبان دچار بيم شدند اگر چه دسـت تـوسّل به طور سينين است عـروس زخـمى دنـياى مـا فلسطين است ودر تـمام جـهان يك ستاره روشن نيست اگر كه هست ولى چشم، چشم ديدن نيست خـدا كـند كه در اين سال، سال بى لبخند خـدا كند كه در اين صحنه ى بگير وببند خـدا كند كه در اين روزهاى مرگ وگناه كـه هر چه راه رسيده است تا دهانه ى چاه غـروب جـمعه اى آن آفـتاب سـر بزند وبــى خـبر بـرسد عـاشقانه در بـزند در انـتظار چه سـاعت نـشسته اى آقـا! كـه پشـت مـيز بلاغت نشسته اى آقا! گنـاه كـردن مـا را عذاب بيخود نيست بـرون نـيامدن آفـتاب بـيخود نـيست قـلم اجـازه بـده تا كه عرض حال كنم ظـهور مـهدى مـوعود را سـؤال كنم
ادامه نوشته »بيا كه صبر برايم چه خوب معنا شد
بيا كه صبر برايم چه خوب معنا شد در انـتظار ظـهورت دلم شكيبا شد تـمام دفـترعمرم سـياه شـد اما امـيد ديدن رويت دوباره پيدا شد چه جمعه ها كه گذشت ونيآمدى آخر دعـاى منتظرانت حديث شبها شد كيده قطره اشكى زديدگان زان پس فـضاى سـبز نيايش پر از تمنا شد حصار يأس چه زيبا شكست با يادت ولى چگونه بگويم كه عقده ها وا شد هـنوز مانده به دل آرزوى ديدارت بـيا بـيا كـه بهارم خزان غمها شد
ادامه نوشته »