داستان های اخلاقی

?حکایت

?حکایت مرحوم میرزا جود آقا ملکی تبریزی در مورد یکی از عالمان بزرگ می‌نویسد: از یکی از عالمان بزرگ نقل‌شده است او سی سال در صف اول، نماز جماعت می‌خواند، پس از سی سال روزی به علتی نتوانست خود را به صف اول جماعت برساند، از این رو در صف دوم ایستاد و از این که مردم او را در …

Read More »

⭕️نان حلال

#داستان_های_اخلاقی #شهید_عبدالحسین_برونسی ?فرمانده تیپ هجدهم جوادالائمه ⭕️نان حلال ✍بحث تقسیم اراضی که پیش آمد، عبدالحسین گفت: «دیگه این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور گرفتن و می خوان بین مردم تقسیم کنند، بدتر اینکه سهم چندتا بچه یتیم هم قاطی این هاست.» ?رفتیم مشهد؛ خانه یکی از اهالی که خالی بود. موقتا همان جا ساکن شدیم. …

Read More »

⭕️برای خدا

#داستان_های_اخلاقی #شهید_حسن_باقری ⭕️برای خدا ✍عملیات بیت‌المقدس تازه تمام شده بود که خبر رسید اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. از طرف سپاه چند نفر رو انتخاب کردند که برای ایجاد یک قرارگاه به لبنان اعزام شوند. من هم یکی از انتخاب شده‌ها بودم. ?وقتی برادرم حسن، فهمید آماده‌ی رفتن شدم، بهم گفت: «نکنه فکر کنی چون برای جنگ با اسرائیل …

Read More »

⭕️کوچه‌ی بی‌انتها

#داستان_های_اخلاقی #شهید_علی_صیاد_شیرازی ⭕️کوچه‌ی بی‌انتها ✍ از یک محله به یک مدرسه می‌رفتند اما با دو مسیرِ متفاوت. ?هر چه دوستش اصرار می‌کرد که بیا از همین کوچه برویم، قبول نمی‌کرد. ?می‌گفت: «این کوچه پُر از دختره، من نمیام. معلوم نیست این کوچه به کجا ختم می‌شه!» ?کتاب یادگاران11، ص8

Read More »

⭕️حساب و کتاب

#داستان_های_اخلاقی #شهید_الهیار_جابری ⭕️حساب و کتاب ✍یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربی‌ها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: ?«حاسبوا قبل ان تحاسبوا»(خود رامورد محاسبه قرار دهید قبل از اینکه مورد محاسبه واقع شوید). کمی پایین‌تر اسم چند #گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود. ?بعد رو کرد به …

Read More »

✍سربازیش را باید داخل خانه‌ی جناب سرهنگ می‌گذراند.

#داستان_های_اخلاقی #شهید_عبدالحسین_برونسی ⭕️فرار ✍سربازیش را باید داخل خانه‌ی جناب سرهنگ می‌گذراند. آن هم زمان شاه. وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه‌ای که انتظارش را می‌کشید، آماده کرد. ?جریمه‌اش تمیز کردن تمام دست‌شویی‌های پادگان بود. هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مأمور …

Read More »

?این داستان: ظرفیت خود را بالا ببریم

#داستان_های_اخلاقی ?این داستان: ظرفیت خود را بالا ببریم ✍مردی از دست روزگار سخت می‌نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. ?استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه‌اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیرقابل تحمل است. استاد وی را کنار …

Read More »

⭕️وفای به عهد

#داستان_های_اخلاقی ⭕️وفای به عهد ✍پيامبر خدا به خانه ما آمد و من، در حالي كه كودكي خردسال بودم، رفتم تا بازي كنم. از اين رو، مادرم به من گفت: اي عبد اللّه! بيا چيزي به تو بدهم. ?پيامبر خدا فرمود: «چه مي خواهي به او بدهي؟» گفت: مي خواهم به او خرما بدهم. ?فرمود: «آگاه باش كه اگر چنين نكني …

Read More »

?این داستان: برای رفتن آماده هستی؟

داستان های اخلاقی ?این داستان: برای رفتن آماده هستی؟ ✍گويند؛ صاحب دلى، براى کاری وارد جمعی شد. حاضرین همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از انجام کارهایش پند گويد، او نیز پذيرفت. کارهایش که تمام شد، همگی نشستند و چشم ها به سوى او بود. مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت: ای مردم! ?هر كس …

Read More »

✍دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.

✍دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به …

Read More »