بایگانی برچسب: شهید مصطفی ردانی پور

شهید مصطفی ردانی پور:

شهید مصطفی ردانی پور: در همه گرفتاری‌هاتون توسل داشته باشید به خود آقا(حضرت ولیعصر عج)، همه گره‌ها به دست ایشون باز می‌شه.. شهدا با توسل به این ابرقدرت، با دست خالی جلوی یه دنیا ایستادگی کردند. شهیدمصطفی_ردانی_پور? ?مصطفای خدا. اثر گروه شهید هادی https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63

ادامه نوشته »

?دستم ‌نميرسدبہ بلنداے چيدنت

?دستم ‌نميرسدبہ بلنداے چيدنت بايدبسنده‌ کردبہ روياےديدنت من جَلدِبام خانہ ی خود مانده‌ام‌ و‌تو هفت‌ آسمان ‌كم‌ است ‌براے پریدنت! ?سردار بزرگ عملیات فتح المبین شهید مصطفی ردانی پور

ادامه نوشته »

شهید سید رسول میرلوحی

همیشه در صحنه باشید و آگاهانه جریانات را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید . شهید سید رسول میرلوحی چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی …

ادامه نوشته »

شهید مصطفی ردانی پور

شهيد انرژي لازم براي حركت به سوي كمال را به كالبد جامعه اسلامي مي‌دمد. حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور گفتند: ما وضع مادی بسیار بدی داشتیم. حسین برای ما، ماهیانه به عنوان های مختلف پول می فرستاد و مایحتاج ما را از قبیل کتاب، دفتر، خودکار و لباس تهیه می کرد. این گونه بود که فهمیدیم او …

ادامه نوشته »

شهيد دکتر بهشتي

 آنهايي كه ولايت فقيه را قبول ندارند در هر مقامي كه باشند سرنگون خواهند شد. شهيد دکتر بهشتي خاطره دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای …

ادامه نوشته »

شهید دکتر بهشتی

 در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید. شهید دکتر بهشتی خاطره چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای …

ادامه نوشته »

شهید سیدمرتضی آوینی

حلقوم ها را می‌توان برید اما فریادها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید، جاودانه می‌ماند. شهید سیدمرتضی آوینی خاطره نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. …

ادامه نوشته »