غايب از نظر بـازآ كـه دل هنوز به ياد تو دلبر است جـان از دريچه نـظرم چشم بر در است بـازآ دگر كـه سـايه ديـوار انـتظار سـوزنده تر ز تابش خورشيد محشر است بـازآ كـه باز مردم چشمم ز درد هجر در موج خيز اشك چو كشتى شناور است بـازآ كـه …
ادامه نوشته »غزل ظهور
غزل ظهور نـشسته ام بـه گذرگاه ناگهانى سرخ در انـتظار خـطر، زيـر آسمانى سرخ نـشسته ام كـه بچيـنم عبور توفان را زجـاده هـاى اسـاطيرى زمانى سرخ بـر آن سـرم كه بخوانم نمازى از آتش اگر كـه شعله بگويد، شبى اذانى سرخ تـمام هـستى من، دفترى غزل – آتش …
ادامه نوشته »غزل بهار
غزل بهار آه مـى کشـم تـو را، بـا تـمام انتظار پر شکوفـه کن مـرا، اى کرامـت بـهار در رهت به انتظار، صف به صف نشسته اند کروانــى از شـهيد، کاروانـى از بـهار اى بـهـار مـهـربان، در مـسير کاروان گل بپاش وگل بپاش، گل بکار وگل بکار بـر سرم نمى کشى، دست مهر اگر، مکش تـشـنه مـحـبتند، لالـه هـاى داغ دار …
ادامه نوشته »غزل آرزو
غزل آرزو خـواب ديدم، خواب دريا را خواب ديدم آسمان را نيز اولـين طـوفان خـلقت را، آخـرين آتشفشان را نيز اين که گفتم خواب بود، آرى، من ولى در اوج بيدارى گشـته ام بـا پاى خاک آلود، کوچه هاى آسمان را نيز اى پرى آواى دشـتستان، خون فايز، اى دو بيتى خوان مـن تو را بسيار مفتونم، آن در چشم …
ادامه نوشته »زمان ما بى امام نيست
زمان ما بى امام نيست بارها ديده بودمت آن چنان که آب را در آب وآسمان را در آبی وسبز را در عشق غبار، آينه را تهمت بست وگرنه زمان ِ ما بى امام نيست. کجايى که ديدارت محض است پاهايمان خشک است ودست هايمان بى تکليف؟ درختان برگ ريزان دورى تواند وقرن هاست که ايستاده اند تا جمالت را …
ادامه نوشته »غزل انتظار
غزل انتظار از انـتظار خـسته ام ويا دلم گرفته است؟ تـو مدتى است رفته اى، بيا دلم گرفته است نگاه سـرد پنجره به کوچه خيره مانده بود گمـان کنـم بداند او چرا دلم گرفته است گذشـتم از هزاره ها در امتداد دورى ات بـه ذهن من نمى رسد کجا دلم گرفته است به چشم خود نديده ام شکوه چهره ى …
ادامه نوشته »ساحل سبز
ز ِهـرکسى تـو فـراتر، خـدا کند که بيايى شـميم زمـزم وکوثـر، خـدا کند که بيايى بـه بـاغ سـرو وصنوبر، خدا کند که بيايى گريـخت صـبرمن ازبـر، خدا کند که بيايى بـرفت آتـشم از سـر، خـدا کند که بيايى وجـانشين پيـمبر، خـدا کنـد که بـيايى که مـثل نـور زنـد سر، خدا کند …
ادامه نوشته »سپيده
سپيده نـسيم نـور، ز اقـضاى شـب وزيد، بيا شـب گلايـه بـا شـام دگر کشـيد، بيا بـه روى چشـمه شب زنبق سپيده شکفت سـتـاره پر زد واز آسـمـان پريـد بـيا گلاب سـرخ سجر ريخت روى تربت خاک پرنـده ى قـفس نـور پر کشـيد، بيا … مـرا شکسـتى وشوقت دوباره ساخت مرا …
ادامه نوشته »غروب
غروب تـو يک غـروب غـم انگيـز مى رسى از راه که مـى بـرند مـرا روى شـانه هـاى سياه صـداى گريـه بـلند اسـت وجلمه هايى هم شـبـيهِ تـسـليت وغـصه وغـمى جـانکاه بـه گوش يـخزده ام مـى رسـد، وفـريادى شـبـيـهِ حـرمـتِ ايــن لاالــه الا الله! وَچشـم هـام، که چشـم انـتظا تو هستند! (اگر چه مـنـجمدند ونـمـى کنـنـد نگاه) وَبـغض مـى کُنـد آن …
ادامه نوشته »سحر آموختگان
سحر آموختگان مـردم ديـده بـه هـر سو نگرانند هنوز چشـم در راه تـو، صاحب نظرانند هنوز لالـهها، شعله كش از سينه داغند به دشت در غـمت، هـمدم آتـش جگرانند هنوز از سـراپرده غـيبت خـبرى باز فرست كـه خـبر يـافتگان، بـىخبرانند هنوز! آتـشى را بـزن آبـى بـه رخ سوختگان …
ادامه نوشته »