77 – اول گناه

بشر بن منصور، يك روز نماز مى‏گزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏نگريست . پيش خود، بشر را تحسين مى‏كرد و حسرت مى‏خورد . از درازى سجده‏ها و حالت او در نماز تعجب مى‏كرد و در دل، به او آفرين مى ‏گفت

ادامه نوشته »

76 – همسويى ((خرج )) با ((دخل ))

يكى با بشر حافى مشورت مى‏كرد كه ((دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟ )) بشر گفت: ((حج مى‏روى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟ )) گفت: ((رضاى حق تعالى را مى‏جويم .)) بشر گفت: ((اگر اين حج بر …

ادامه نوشته »

75 – تا حقى نماند

يكى از پيغمبران گفت: (( بار خدايا!نعمت بر كافران مى‏ريزى و بلا بر مؤمنان مى‏گمارى؛ اين را سبب چيست؟ )) گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بى‏گناه مرا بينندن و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مى‏گمارم، گناهان وى …

ادامه نوشته »

74 – شاهران مرگ

سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى ‏سوخت .

ادامه نوشته »

73 – از گرگ ترسيدى؟

خداى تعالى وحى فرستاد به داود (ع) كه (( مرا در دل بندگانم، دوست گردان.)) گفت: ((چگونه دوست گردانم؟ )) گفت: ((فضل و نعمت من به ياد ايشان آر كه از من جز نيكويى نديده‏اند . ))

ادامه نوشته »

72 – بيابانگردان دانشمند

بيابانگردى، رسول (ص) را گفت: (( يا رسول الله!حساب خلق كه كند فردا؟ )) گفت: (( حق تعالى.)) گفت: (( اين حساب، خود كند يا به ديگران واگذارد و آنان از بنده حساب كشند؟ )) رسول (ص) گفت: (( خود كند .)) اعرابى بخنديد . رسول (ص) گفت: (( بخنديدى اى‏ ? اعرابى!)) گفت: (( آرى، كه كريم چون دست …

ادامه نوشته »

71 – اميدهاست

در اخبار آمده است كه يكى از دانشمندان و علماى مذهبى قوم بنى اسرائيل، مردمان را از رحمت خداى تعالى نوميد مى‏كرد و كار را بر ايشان سخت مى‏گرفت . هر كه نزد او مى‏رفت تا راهى براى توبه بيابد، او همه راه‏ها را به روى او مى‏بست و به وى مى‏گفت: فقط عذاب را آماده باش. مرد دانشمند مرد …

ادامه نوشته »

70 – عيالوارى

يكى عيالوار بود و سخت در رنج. چاره درد خود را در آن ديد كه نزد صاحب دلى رود و از او خواهد كه وى را دعا گويد تا به بركت دعاى او، در زندگانى‏اش گشايش آيد. نزد بشر حافى رفت و گفت:اى بشر!تو مرد خدايى، مرا دعايى كن كه مردى عيالوارم و هيچ چيز در بساط ندارم. ))

ادامه نوشته »

69 – به خدا بايد سپرد

يك روز، مردى نزد عمر، خليفه دوم، آمد، در حالى كه كودكى در بغل داشت . عمر گفت: ((سبحان الله!هرگز كس نديدم كه به كسى ماند، چنين كه اين كودك به تو ماند .)) مرد گفت:اى خليفه!اين كودك را عجايب بسيار است . روزى به سفر مى‏رفتم و مادر اين كودك آبستن بود . گفت: مرا با چنين حالى، تنها …

ادامه نوشته »

68 – خوشا به حال هيچ كاره‏ها

عمر، يك روز خواست كه بر جنازه‏اى نماز كند . مردى پا پيش نهاد و نماز ميت را او خواند . آن گاه چون دفن كردند، دست بر گور وى نهاد و گفت: ((خوشا بر تو كه نه امير بودى و نه وزير و نه سردار و نه خزانه دار و نه بزرگ قوم . )) آن گاه از چشم‏ها …

ادامه نوشته »