حلم با تو گويم كه چيست غايت حلم هر كه زهرت دهد شكر بخشش كم باش از درخت سايه فكن هر كه سنگت زند ثمر بخشش هر كه بخرا شدت جگر به جفا همچو كان كريم زر بخشش
ادامه نوشته »زن
زن چو زن راه بازار گيرد بزن و گرنه تو در خانه بنشين چو زن ز بيگانگان چشم زن دور باد چو بيرون شد از خانه در گور باد
ادامه نوشته »نصيحت
نصيحت دل بدرياى غم و ورطه خون غوطه ور است ناخدا غايب و كشتى امان در خطر است تن ما تابع روح است به بيدارى دل خفته اى اى عجبا مركب ما در گذر است با سر آمد بزمين عاقبت آن خفته سوار كز خطرهاى گذرگاه جهان بى خبر است مى رود عمر تو در خواب و اجل در پيش …
ادامه نوشته »حسرت عمر از دست دادن
حسرت عمر از دست دادن عمر نيكو گهرى بود كه از دست دادم كند اى با خبران بى خبرى بنيادم عنكبوتى است فلك در پى صيد مگسان مگسى بودم و در دام فلك افتادم شاد از دانش و بينش دل صاحب نظران به اميدى منه دل بر مست خراب آبادم دشمنى نيست خطرناكتر از نفس و عجب كه من از …
ادامه نوشته »به ياد مرگ از نراقى
به ياد مرگ از نراقى ببين چون گرفتند از ما كنار رفيقان و پيران و ياران يار برفتند و رفت از جهان نامشان نيارد كسى ياد از ايامشان شب و روز بى ما بايد بسى كه از روز ما ياد نارد كسى بسى دوستان بر زمين پا نهند كه بى باك پا بر سر ما نهند بيايد بسى در جهان …
ادامه نوشته »تو گوئى هر گز از مادر نزادند
تو گوئى هر گز از مادر نزادند بيا جانا برادر عارفانه نگاهى كن بر اوضاع زمانه كه تاگيرى زاحوال جهان پند شوى دمساز يزدان خردمند چه بسيار از خداوندان نعمت شهنشاهان صاحب قدر و صولت بدنيا مال دنيا را نهادند تو گوئى هرگز از مادر نزادند دو صد قرن است كه ذوالقرنين سالار بزندان لحد باشد گرفتار ز دارائيش داراى …
ادامه نوشته »فرصت نگهدار
فرصت نگهدار خبر دارى اى استخوان قفس كه جان تو مرغى است نامش نفس چو مرغ از قفس رفت و بگسست فيد دگر ره نگردد به سعى تو صيد نگهدار فرصت كه عالم دمى است دمى پيش دانا به از عالمى است سكندر كه بر عالمى حكم داشت در آندم كه مى رفت عالم گذاشت ميسر نبودش كز او عالمى …
ادامه نوشته »پند از سعدى
پند از سعدى ايها الناس جهان جاى نت آسائى نيست مرد دانا به جهان داشنت ارزانى نيست خفتگان را چه خبر زمزمه مرغ سحر حيوان را خبر از عالم حيوانى نيست داروى تربيت از پير طريقت بستان كادمى را بتر از علت نادانى نيست روى اگر چند پرى چهره و زيبا باشد نتوان ديد در آينه كه نورانى نيست شب …
ادامه نوشته »شرف نفس از سعدى
شرف نفس از سعدى شرف نفس بجودست و كرامت به سجود هر كه اين هر دو ندارد عدمش به زوجود اى كه در نعمت و نازى بجهان غره مباش كه محالست در اين مرحله امكان خلود اى كه در شدت فقرى و پريشانى حال صبر كن كين دو سه روزى بسر آيد معدود خاك راهى كه بر او مى گذرى …
ادامه نوشته »تن آدمى از سعدى
تن آدمى از سعدى تن آدمى شريف است به جان آدميت نه لباس زيباست نشان آدميت اگر آدمى بچشم است و دهان و گوش و بينى چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت حيوان خبر ندارد زجهان آدميت به حقيقت آدمى باش و گرنه مرغ باشد كه همين …
ادامه نوشته »