افسوس خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم ديبا نتوان بافت از پشم كه رشتيم بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديم پهلوى كبائر حسناتى ننوشتيم ما كشته نفسيم و بسى آه كه آيد از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم دنيا كه در …
ادامه نوشته »بى خبران از خلق خدا
بى خبران از خلق خدا هر كه از حال دل خلق خدا بيخبر است كى براين بنده خدا را ز عنايت نظر است مكن اى دل گله از گردش اوضاع جهان كه بد و نيك و غم و شادى او در گذر است زهد مفروش و بتن جامه تدليس مپوش حذر از روى ريا كن كه فلك پرده در است …
ادامه نوشته »حسود
حسود حسود از غم عيش شيرين خلق هميشه رود آب تلخش به حلق الا تا نخواهى بلا بر حسود كه آن بخت برگشته خود در بلاست چه حاجت كه با وى كنى دشمنى كه او را چنين دشمنى در قفاست منه دل برين دولت پنج روز به دود دل خلق خود را مسوز چنان زى كه نامت بتحسين كنند چو …
ادامه نوشته »سخاوت
سخاوت خور و پوش و بخشاى و راحت رسان نگه مى چه دارى بهر كسان به دنيا توانى كه عقبى خرى بخر جان من ورنه حسرت برى زر و نعمت اكنون بده كان تست كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست تو با خود ببر توشه خويشتن كه شفقت نيايد زفرزند و زن غم خويش در زندگى خور كه …
ادامه نوشته »قناعت
قناعت ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم با پادشه بگوى كه روزى مقدر است ديده اهل طمع به نعمت دنيا پر نشود همچنانكه چاه به شبنم قناعت كن اى نفس بر اندكى كه سلطان و درويش بينى يكى چرا پيش خسرو به خواهش روى كه يك سو نهادى طمع خسروى و گر خودپرستى شكم طبله كن در خانه اين …
ادامه نوشته »فقر
فقر دولت فقر خدايا به من ارزانى ده كين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
ادامه نوشته »خواهش نفس
خواهش نفس مرو پى هر چه دل خواهدت كه تمكين تن نور دل كاهدت كند مرد را نفس اماره خوار اگر هوشمندى عزيزش مدار اگر هرچه باشد مرادش خورى به دوران بسى نامرادى برى تنور شكم دم بدم تافتن مصيبت بود روز نا يافتن كشيد مرد پر خواره بار شكم اگر بر نيايد كشيد بار غم
ادامه نوشته »تواضع
تواضع تواضع تو را سربلندى دهد زروى شرف ارجمندى دهد زخاك آفريدت خداوند پاك پس اى بنده افتادگى كن چو خاك تواضع سر رفعت افرازدت تكبر به خاك اندر اندازدت به عزت هر آنكو فراتر نشست بخوارى بيفتد ز بالا به پشت به گردون فتد سركش تندخوى بلنديت بايد بلندى مجوى بلنديت بايد تواضع گزين كه اين بام را نيست …
ادامه نوشته »ذم عجب
ذم عجب يكى قطره بارانى ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد كه جايى كه درياست من كيستم گر او هست حقا كه من نيستم چو خود را به چشم حقازت بديد صدف در كنارش چو لؤ لؤ شاهوار سپهرش بجايى رسانيد كار كه شد نامور لؤ لؤ شاهوار بلندى از آن يافت كان پست شد در نيستى …
ادامه نوشته »مدارا
مدارا مهمى كه سبيار مشكل بود برفق و مدارا توان ساختن توان ساخت كارى بنرمى چنان كه توان به تير و سنان ساختن
ادامه نوشته »