صدای زندگی

 

صدای زندگی

حکیمی در بستر مرگ بود. مریدانش به کنارش رفتند تا آخرین سخنانش را بشنوند. اما حکیم با تبسمی بر لب، راحت دراز کشیده بود و حرفی نمی زد. یکی از دوستان قدیمی او خودش نیز استاد بود، وقتی دید او آخرین نفس ها را می کشد و هنوز سخنی نمی گوید، رو به حکیم کرد و گفت: همیشه گفته بودم که حافظه درست و حسابی نداری، تو داری می میری، یادت رفته؟
حکیم به نرمی رو به او کرد و با لبخندی بر لب گفت: گوش بده! در همین لحظه دو سنجاب بر پشت خانه از این سو به آن سو می دوند. چه زیبا!
این را گفت و چشم بر هم گذاشت و مرد!
مادر ترزا می گوید: بسیاری از ما زمان حال را از کف می دهیم تا خانه، خانواده، پول، مقام و همه چیزهایی را که می خواستیم به دست آوریم. در آخر، نوعی پوچی در درون خود احساس می کنیم!

پی نوشت :
به دنیا آمده ایم تا خوشبخت شویم، سعید گل محمدی، انتشارات نسل نو اندیش

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.