عبدالله بن عباس مى گويد هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله به جنگ محارب و بنى انمار مى رفت در محلى فرود آمد، سپاه مسلمين نيز همانجا بدستور آن جناب توقف كردند.
از لشگر دشمن هيچكس ديده نمى شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله براى قضاى حاجت دور از لشكريان به گوشه اى رفت . در همان حال باران شروع به آمدن كرد وقتى كه آن جناب اراده بازگشت نمود رود شديدى جريان يافت و سيل جارى گرديد. اين پيش آمد راه برگشت را برايشان بست و بين آن جناب و لشگر فاصله افتاد، تا توقف سيل تنها بدون وسيله ى دفاعى در پاى درختى نشست در اين هنگام حويرث بن الحارث محاربى ايشان را مشاهده نمود به ياران خود گفت : هذا محمد قد انقطع من اصحابه ) اين مرد محمد است كه از پيروانش دور افتاده خدا مرا بكشد اگر او را نكشم .
به طرف آن حضرت روى آورد، همينكه نزديك ايشان رسيد شمشير كشيد و حمله كرد گفت : (من يمنعك منى ) كه مى تواند ترا از دست من نجات دهد، فرمود: خداوند در زير لب باين دعا زمزمه نمود (الله اكفنى شرحويرث بن الحارث بما شئت ) خدايا مرا از شر اين دشمن بهر طريقى كه مى خواهى برهان .
همينكه خواست شمشير فرود آورد، فرشته اى بال بر كتف او زد بزمين افتاد شمشير از دستش رها شد حضرت آن را برداشته فرمود: (الآن من يمنعك منى ) اينكه كه ترا از دست من رهائى مى بخشد عرض كرد هيچكس فرمود: ايمان بياور تا شمشيرت را بدهم گفت : ايمان نمى آورم ولى پيمان مى بندم كه با تو و پيروانت جنگ نكنم و كسى را عليه تو كمك ننمايم . شمشير را به او داد، همينكه سلاحش را گرفت گفت : والله لانت خير منى ) به خدا سوگند تو از من بهترى
فرمود: من بايد از تو بهتر باشم . حويرث به طرف ياران خود برگشت ، پرسيدند چه شد كه شمشير كشيدى و ظفر نيافتى و از چه رو افتادى با اينكه كسى ترا نيانداخت . گفت : همينكه شمشير كشيدم مثل اينكه كسى بر كتف من زد، بر زمين خوردم شمشير از دستم افتاد محمد صلى الله عليه و آله آنرا برداشت ، اگر مى خواست مرا بكشد مى توانست ولى نكشت به من گفت : اسلام بياور قبول نكردم اما پيمان بستم با او نيز جنگ نكنم و كسى را عليه او نشورانم . كم كم رود ساكن شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله به لشكرگاه بازگشت پيروان خود را از اين جريان اطلاع داد(33)