زهرى با حالى محزون و اندوهناك خدمت على بن الحسين عليه السلام رسيد. آن جناب سبب اندوهش را سؤ ال كرد. گفت : غصه هائى بر دلم از دست عده ئى هست كه به آنها خوبى مى كنم ولى آنها نسبت به من حسد مى ورزند، حضرت به او دستوراتى داد راجع به حفظ زبان تا اينكه فرمود: لازم است بر تو كه مسلمين را همانند خانواده خود فرض كنى كسى كه از تو بزرگتر است پدر و كسيكه كوچكتر است فرزند و آنكه هم سن تو است برادر خويش محسوب نمائى .
در اين صورت آيا كسى به ضرر چنين اشخاصى از بستگان خود حاضر است ؟ اگر شيطان ترا وسوسه كرد فكر كردى از مسلمانى بهترى در چنين موقعى اگر او بزرگتر است با خود بگو چگونه من بهترم با اينكه او سبقت ايمان بر من دارد و در ايمان جلوتر است ، و عمل نيك بيش از من دارد.
چنانچه كوچكتر بود بگو من از او بيشتر گناه دارم و در گناهكارى بر او پيشى گرفته ام پس از من بهتر است ، اگر هم سن با تو بود مى گوئى من به گناهكارى خود يقين دارم و در معصيت او شك ، پس او بهتر است چون من يقينا گناهكارم و او را نمى دانم ، اگر ديدى ترا احترام و تعظيم مى كنند باز خود را مستحق اين احترام مدان بلكه با خود بگو اين عمل براى اين است كه يكديگر را احترام نمودن جزء وظائف و كارهاى پسنديده است ، هر گاه از آنها گرفتگى و بى اعتنائى ديدى بگو اين بواسطه گناهى است كه از من صادر شده . اگر اين دستورات را مراعات كنى دوستان تو زياد مى شوند و دشمنانت كم ، از خوبى آنها شاد خواهى شد و از بدى ايشان متاءثر نمى شوى (60).