اويس قرنى از كوچهاى مىگذشت و كودكان بر او سنگ مىانداختند . مىگفت: (( بارى اگر سنگ مىاندازيد، سنگهاى خرد اندازيد تا پاى من شكسته نشود كه بر پاى ناسالم نماز نمىتوانم خواند.))
كسى، جوانمردى را دشنام مىداد و با او مىرفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزديك قبيله خويش رسيد، بايستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت: ((اگر باز دشنامى مانده است، همين جا بگو كه اگر قوم من بشنوند، تو را مىرنجانند .))
ابراهيم ادهم را كسى زد و سر او شكست . ابراهيم، او را دعا گفت . او را گفتند: كسى را دعا مىگويى كه از او به تو جراحت رسيده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب مىرسد و چون نصيب من از او خير است، نخواستم بهره او از من جز نيكى باشد؛ پس دعايش گفتم . ?